۷ بهمن ۱۳۹۴

کشتن مرغ محلی

آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۲۶.۰۱.۱۶ ۱۶:۴۴]
یک شنبه 6 شهریور ماه 67
صبح ساعت نه و نیم می خواستم بروم کارگاه آقای منصور( از این به بعد می خواهم بگویم "میم " برای این که این طور منصور منصور گفتن را خوشم نمی آید، یک جوری بدم می آید) به هر حال امروز خواستم بروم کارگاه " میم" اما بابا اجازه نداد. بعد با هم دعوا کردیم . من ساعت نه و نیم لباس پوشیدم و راه افتادم که بروم. ولی همین که آمدم توی حیاط و خواستم از جلوی گلفروشی رد شوم . بابا از پنجره کوچک  گلفروشی که به حیاط باز می شود من را دید و زد به شیشه و اشاره کرد که بروم پیشش. من هم مجبور شدم بروم پیشش.
 گفت: کجا می روی؟
گفتم: می روم خانه یکی از دوستانم!
با عصبانیت گفت: هر روز که من از تو می پرسم یا می روی کلاس نقاشی یا می روی خانه دوستانت یا می روی آموزشگاه. برای خودت برنامه ریزی کرده ای هی این ور و آن ور، چه خبر است؟
گفتم: خبری نیست! به هر حال مجبور هستم بروم چون بهش قول داده ام که با هم طراحی کار کنیم.
 بابا دستش را زد به شانه من  گفت: تو به او طراحی یاد بدهی؟ اگر او می خواهد طراحی یاد بگیرد چرا خودش نمی آید خانه ما.
بعد  هر کاری کردم اجازه نداد بروم. من هم خیلی ناراحت شدم ولی به هر حال برگشت خوردم! به داخل خانه. حتی نتوانستم به " میم"  زنگ بزنم و بگویم که نمی توانم بیایم. برای این که یک وقت بابا گوشی تلفن را از داخل مغازه برمی دارد و گندش در می آید.
فکر می کنم بابا از من حرصش گرفته است، اصلا نمی توانیم همدیگر را تحمل کنیم، شاید هم برای این است که دیروز مچشان را گرفتم؟ شانس من است که همیشه باید درست همان جایی کار داشته باشم که اینها مشغول گندکاری هستند.
اَاَاَاَاَاَاَاَه  یعنی این قدر که من بابا و مامان را سربه زنگاه  گیر انداخته ام ، در یخچال را باز نکرده ام، بیچاره ها پیچ و مهره شان هرز شد بس که مجبور شدند خودشان را جمع و جور کنند و بعد هم طوری برخورد کنند که یعنی چی؟ چه شد؟  اینجا کجاست؟ من کجایم؟ ما نبودیم. کلاً دوست دارم زودتر از پیششان بروم. 
دوشنبه 7 شهریور ماه 67
زندگی کردن به نظر من مثل آسایش هنگام دفع می ماند، وقتی آدم خوب می خورد و غم و غصه ای ندارد، معلوم است که شکمش هم خوب کار می کند، وقتی آدم درگیر مشکلات است و کارش گیر دارد، آدم یبوست دارد و زمانی که دل و روده ات سرماخورده یا چیز ناجوری خورده ای،  اسهال می گیری، خودت گند می زنی به زندگی. الان در حال حاضر زندگی من یبوستی است. کارش گیر کرده ، اصلا برایم مهم نیست که دفترچه ام بعدها خوانده شود و این کثافت کاری ها باعث تحقیر من بشود. یاد یکی از کتابهای ر_اعتمادی این نویسنده توانا و دانا!  افتادم. ماجرا این بود که یک دختر دفتر خاطراتی داشت بعد دفتر خاطراتش افتاد دست یک پسر،  بعد این پسر آن قدر تحت تاثیر ادب و متانت و متون ادبی سرشار از احساس دختر قرار گرفت که یک دل نه صد دل عاشق دختر شد! آن وقت  من هم دفتر خاطرات نوشته ام! همه اش پر از غلط املایی و انشایی و اشتباهات فاحش، یا این چیزهای حال بهم زن. اصلا برایم مهم نیست که کسی از من خوشش بیاید، من به هیچ وجه نمی خواهم آزادی بیان خودم را فدای این کنم که در آینده یکی دفترخاطرات من را بخواند. 
خلاصه به هر حال به هر جان کندنی بود امروز یک چیزهایی دفع شد،  توانستم با  " میم " تلفنی صحبت کنم. یعنی با چه بدبختی وقتی بابا نبود دزدکی رفتم گلفروشی سیم تلفن را از پریز کشیدم. بعد برگشتم توی خانه وقتی همه رفته بودند توی اطاق پذیرایی، به "میم" زنگ زدم و سریع  گفتم: سلام متاسفانه مشکلی پیش آمده و نتوانستم بیایم با شما صحبت کنم در مورد آن موضوع که بحثش را کرده بودیم. نیامدنم به خاطر این که نمی خواهم بیایم سرکار نیست و حتماً می آیم.  او هم خندید و خیلی با علاقه گفت: علیک سلام، اگه سرکار اومدنت هم مثل قول و قرارت باشه که دیگه کلاهمون می ره تو هم. من فکر کردم خیلی مصمم هستی و می خوای زودی کار یاد بگیری،  گفتم میز و صندلیت را هم آماده کردن  و به همه برش کارها هم....
من دیدم که اگر ولش کنم می خواهد هی حرف بزند و بلاخره یک نفر می آید، برای همین پریدم وسط حرفش و  سریع گفتم: باشه فهمیدم ببخشید،  من فردا پس فردا خودم رو می رسونم .
او هم با تعجب و انگار توی ذوقش خورده باشد گفت: خیلی خوب هروقت خواستی بیا، فقط سعی کن طرف های صبح بیایی و بعداز ظهر و شب نیایی. چون من از داخل پوست گوسفندی ام در میام و خطرناک می شم.
گفتم: باشه خداحافظ  و زود گوشی را گذاشتم. حتی منتظر خداحافظی کردن او هم نشدم.
چهارشنبه 9 شهریور ماه 67
شد که بروم  کارگاه  "میم" این بار خیلی محترمانه و مودبانه با من برخورد کرد، یعنی موضوع را جدی گرفته بود. گفت: قبول می کند که  یک روز طراحش باشم. اما این که ازاولش بابت خط خطی کردن هایم به من حقوق بدهد. اصلا فکرش را هم نکنم.
من گفتم: لااقل شما می توانید یک حداقلی را در نظر بگیرید تا من انگیزه ام را از دست ندهم.
او هم گفت؛  مطلقاً چنین خریتی را مرتکب نمی شود و فقط وقتی به من حقوق می دهد که من را قبول داشته باشد.
به هر حال قرار شد من طراحی بکشم و هفته ای یک بار برایش ببرم. البته گفت: مشکلی هم ندارد اگر همه اش کفش و کیف و دمپایی و اینها نکشیدم. یعنی برای این که دستم قوی شود می توانم همه چیز بکشم، اما کفش و کیف بیشتر.
من خیلی ناراحت بودم و گفتم: آمدیم و من خیلی هم خوب پیشرفت کردم، اما شما آخرش من را استخدام نکردید، بعد چه؟ همه تلاش و کوشش من هیچی می شود. نمی شود یک تعهدی چیزی بدهید؟
اولش حاضر نبود زیر بار تعهد برود اما بعدش گفت: به شرطی که به کسی نگویی من این قدر بدبخت بوده ام که با تو تفاهم نامه بسته ام، حاضرم تفاهم نامه هم ببندم. و بعدش هم این که متنش را خودت بنویسی و اگر من قبول نکردم خط بزنم و بعداً هم نگویی چون من چشمم به تفاهم نامه افتاده پس یعنی تفاهم نامه را قبول کرده ام  و همه چیز هم گردنم افتاده.
قبول کردم و پشت سررسید سال شصت و هفتش یک تفاهم نامه نوشتم و در آن او را متعهد کردم،  در صورتی که کارم رضایت بخش شد اجازه بدهد من در زمینه طراحی کفش و کیف با او همکاری کنم. ولی حقوق و اینها را ننوشتم احساس کردم یک کمی پررویی می شود اگر بخواهم از همین اولش در مورد میزان حقوقی که قرار است بابت هر طراحی داشته باشم صحبت کنم. از متن تفاهم نامه هم خوشش آمد و کلی خندید و گفت: با این چیزی که نوشته ای از همین الان احساس می کنم زیر بار تعهد له شده ام.
چیز مثبتی که امروز از آقای " میم" دیدم این بود که سعی نکرد خیلی خودش را لوس کند یا زیاد به من نزدیک شود. در واقع وقتی یک بار دید من از این که او زیاد بهم نزدیک بشود خوشم نمی آید و مدام فاصله ام را با او حفظ می کنم. سریع رفت پشت میزش نشست و دیگر از جایش تکان نخورد  یعنی حتی یکی دو بار بلند شد که جایش را عوض کند اما مثل این که دوباره یادش بیاید که نباید زیاد به من نزدیک شود نشست سرجایش و دیگر از همان جا با من صحبت کرد.
پنج شنبه 17 شهریور ماه67
یک عالمه طراحی که در طول هفته کشیده بودم را بردم کارگاه " میم" ، سه چهار تا مهمان داشت، یعنی آمده بودند سفارش ساخت و دوخت یک سری پوتین را به او بدهند. برای همین زیاد نتوانست با من صحبت کند خودش  تا جلوی در آمد و  طراحی ها را از من گرفت و بدون آن که مشتری هایش ببینند یک چشمکی به من زد و خیلی جدی گفت: بررسی شان می کند.
همه اش منتظرچیز جدید هستم که فکرم را به خودش مشغول دارد، سر و ته آرزوهای من را بگردی می بینی که چه روح بی مایه ای هستم، یعنی اگرچه کار کردن برایم خیلی مهم  است و این  شغل جدید و طراحی کردن  برای آن که بتوانم یک کار اینطوری داشته باشم را با جدیت انجام دادم. اما دروناً هیچ لذت و آرامش و شادی ندار در یکنواختی مطلق سیر می کنم. در حالی که روح من عصیان زدگی را می پسندد، من زندگی پر از هیجان و پر از عجایب و غرایب را دوست دارم رکود برایم عذاب آور است، بیشتر اوقات شهر و آدمها و رفتارها برایم غیر قابل تحمل می شوند. گاهی فکر می کنم نجیب بودن دست و پای مرا بسته است و اجازه کشف احساسات جدید را به من نمی دهد. من چقدر در یکنواختی دست و پا می زنم از هر شکاف کوچکی که به سوی ناشناخته پیدا می کنم سرک می کشم و بعد دوباره می بینم که  فقط نگاهی به بیرون انداخته ام و هنوز در همان لجه هستم و با همان سرو صدا دست و پا و دست و پا و دست و پا می زنم. خود را می فریبم،  با خیالات واهی  که آری زندگی من حتی در این دنیای کوچک توهمات شلوغ است و پرعصیان و در واقع در دل فریاد می زنم که راهی به بیرون از این اندوه نشانم دهید هر که راهبرم باشد می پذیرم حتی خود شیطان. دل شوره عجیبی در دل دارم و می خواهم که این راه را حتی اگر می بایست با پاهای پیاده پرتاول طی نمایم، از این کابوس دور شوم. امروز باز هم با بابا سر هیچ و پوچ دعوایمان شد. دیشب وقتی می خواستیم بخوابیم، گفت، فردا من نیستم، صبح یادت باشد گلدان های مارگریت را آب بدهی. ولی صبح این کار را نکردم. و وقتی گفت چرا؟ گفتم: حوصله نداشتم و  من دیگر شاگرد مغازه نیستم که هنوز از من کار می کشی. او هم عصبانی شد و با هم دعوا کردیم.
شنبه 26 شهریور ماه 67
چه زیبا بود این فیلم، نمی توانستم از فوران احساساتم جلوگیری کنم، چه فیلم قشنگی بود این " ریش قرمز" و چه احساس توام با نومیدی به من داد، همه فیلم عشق بود و عشق و چقدر گریه کردم، برای اولین بار به طور کاملا واقعی برای فیلمی تا به این حد زیباست از اولش گریه کردم تا آخرش . " توشیرومیفونه" خیلی خوب بازی می کرد. قبلاً هم همه اش در فیلمهای سامورایی بازی اش را دیده بودم و  کلاً هنرپیشه محبوب من است." کوروساوا" هم که دیگر هیچ، کارگردان مورد علاقه ام.
امروز هم رفتم به آقای ... آقای ...... توشیرومیفونه!  ( اسمش را بگذارم توشیرومیفونه نه سامورایی چطور است؟) طراحی های جدیدم را تحویل دادم. با کمال تعجب تمام طراحی های قبلی ام را دیده بود و دانه به دانه برایم غلط گیری کرده بود و توضیح داده بود. حتی یک جاهایی تشویقم کرده بود. مثلا یک جا نوشته بود، "این قدر بی خود سایه روشن نزد". یک جا نوشته بود: " زاویه دیدت از روبروست اما پرسپکتیوت از روی ابرها!"  یک جای دیگر نوشته بود:" خطوط محیطی را جدی بگیر سادگی نقوش جذابیت بیشتری دارند"  و روی یکی از طراحی ها هم نوشته بود؛ آفرین بهتر از چیزی هستی که فکرش را می کردم. در چه حالی این را کشیده ای که این طور انفجار احساس در آن دیده می شود؟ خلاصه برای هر طراحی کلی توضحیات داده بود. بهش گفتم که بهتر است زودتر در مورد من تصمیم بگیرد چون تا چند روز دیگر مدرسه ها باز می شوند.
گفت: تو که می خواستی قید درس خواندن را بزنی.
گفتم: همین الان هم همین را می گویم اما تحت فشار خانواده باید ادامه تحصیل بدهم.
خندید و گفت: به هر حال هر چه بیسوادتر باشی بیشتر مورد علاقه من هستی .
ولی من اخم کردم و گفتم:  حالا که این طور شد  من می خواهم ادامه تحصیل بدهم و خدا را شکر که از چشم کسی بیفتم. بعدش هم باز به یک بهانه رفتم ته اتاق نزدیک در نشستم.  باید حواسم به این آدم باشد.
چهارشنبه 17 مهرماه67
17 روز از شروع مدارس می گذرد، وعجب 17 روز پدردرآوری، درس ها بی نهایت مشکل و عجیب و حجیم شده اند، بگذریم. خیلی خودخواه و از خودراضی شده ام. ازمعصومه دخترک لوس و پرمدعا و بی نهایت عقده ای شروع می کنم که باهاش دعوا کردم بیشترش بخاطر این بود که من زیادی مغرور هستم و او به اندازه غرور من خودش را فداکار می داند!  اه از حوصله من خارج است که علت دعوا را بنویسم. فقط همین را بگویم که وقتی از مدرسه آمدم بیرون، دیدم که خودم هم خیلی بد بودم و تقریباً نزدیک بود معصومه را بزنم! کمااینکه تقریباً رقیه  را زدم یعنی هلش دادم و بیچاره رقیه  با آن علاقه عجیبی که به من دارد، از شدت ناراحتی آن قدر گریه کرد که ترسیدم غش کند. اه چندش آور است اما می گویم، بخاطر آن که معصومه  می گفت، رقیه عاشق تو شده ولی  تو حتی جواب سلامش را هم نمی دهی. اصلا محلش نمی گذاری و رفتارت با او خیلی تحقیر آمیز است.
از خودم متنفر شدم. درستش این بود که من هم در کلاس می نشستم و به سیری دل گریه می کردم؛ نه  این که عقده اش را با خودم بیاورم توی خانه، این عقده و بار سنگینی که روی قلبم سنگینی می کند را بهتر است بوسیله درس خواندن آرام کنم. برای آقای سامورایی یک بار دیگر طراحی بردم، همچنان وظیفه خودش می داند که تک تک طراحی هایم را اصلاح کند و عیب و ایرادش را بگیرد. این کار را حتی در مدرسه هنر و ادبیات هم نمی کنند. یعنی فقط می گویند خوب است یا بد است. امروز دو طرف میز وسط اطاق نشستیم، فاصله مان به اندازه کافی زیاد بود، او فهمید ناراحت هستم، گفت: امروز یه طوری هستی؟
گفتم: چیزیم نیست!
گفت: اینطوری که می گی چیزیم نیست شک می کنم نکنه بازم نامزد کسی را دزدیده باشم.
خیلی با دلخوری نگاهش کردم و دیگر هیچ نگفتم.
مسائل توی مدرسه برایم قابل هضم نیست.
یک شنبه 24 مهرماه 67
از طرف "جنگ هفته" آمده بودند مدرسه تا از بین بچه ها تعداد اندکی را انتخاب کنند، 6 نفر را انتخاب کردند که من هم بینشان بودم. نمی دانم، فکر می کنم برای بازیگری می خواهند. اما من به خانم قربانی گفتم: من بازیگری و اینها دوست ندارم اگر نویسندگی بخواهند هستم. به مامان و بابا هم گفتم؛  گفتند، عیبی ندارد می توانی بروی. به آنها هم همین را گفتم که اینها بازیگر می خواهند ولی ای کاش نویسنده می خواستند، چون بازیگری کار سختی است و من خیلی می ترسم که از پسش بر نیایم. اتفاقاً سهراب حرف جالبی زد گفت: از هرچه می ترسی بپر توش گفتم: حتی اگر آتش باشد؟ خودش گفت: از آتش هم می ترسی بپر توش.
روی هم رفته همه یک چیزی می گویند؛ ولی وقتش که برسد کی جرات می کند بپرد توی آتش? به هر حال ممکن است کارشان باعث شود به درسهایم لطمه بخورد، بخصوص که پنج شنبه و جمعه است و ممکن است تا دیروقت طول بکشد. در ثانی پنج شنبه ها من کلاس فیزیک تقویتی و مدرسه هنر و ادبیات  دارم و نمی توانم بروم.
اگر کارخوبی باشد چه؟ بدجنسی است اما اگر کار دیگری پیش بیاید که بهتر از کار کردن زیر دست منصور باشد یک لحظه هم حاضر نیستم با او کار کنم.  آدمهای جالبی توی این برنامه بازی می کنند، همه هنرپیشه های قدیمی، مقبلی، محبی، اکلیلی و... ممکن است دیگر چنین موقعیتی پیش نیاید؟ یعنی نه بتوانم دانشگاه قبول شوم و نه بتوانم کار خوبی برای خودم دست و پا کنم. پس می روم.
از طرفی اگر بروم امکان دارد، ورود به دانشگاه در رشته ریاضی برایم تقلیل پیدا کند، پس نمی روم.
البته اگر بروم امکان ورود به دانشگاه در رشته هنر برایم افزایش پیدا می کند، پس می روم.
اگر بخواهم از تمام این می روم، نمی روم ها میانگین بگیرم، باز هم می رسم به می روم، نمی روم! پس باید اول از همه هدف خودم را از انتخاب این کار تعیین کنم. بلاخره سرنوشت آدم بستگی به انتخابش دارد. البته که من در همه رشته ها اهداف مقدسی را هم دنبال می کنم. لااقل برای خودم مقدس!
من در رشته ریاضیات می توانم موفق بشوم و با کسب معلومات و ارائه این معلومات به دیگران موفق باشم.
در رشته هنر هم در ارتقاء فرهنگی، هنری و اصول انسانی می توانم مفید باشم.هر دو برای جامعه خوب است.
اما هر دو با هم امکان ندارد. برایم سخت است. درثانی ممکن است اگر اینها هنرپیشه بخواهند چون بلاخره بازیگری پایه این کار است من نتوانم چیز مفیدی ارائه بدهم و با یک تی پا بیرونم بیاندازند.
ااااااه اگرچه در حال حاضر جنون چیزی بودن من را کشته است اما من همیشه در رویاهایم همه چیز بوده ام و هیچ چیز نبوده ام. این چیزها را که دوباره می خوانم خنده ام می گیرد. زندگی من کاملا در رویا فرورفته است. دلم می خواهد از رویا بیایم بیرون و با دنیای اطرافم ملموس برخورد کنم. من باید مرز خیال و واقعیت را درک کنم. من باید خودم باشم نه یک کلیشه، نه یک قهرمان بادکنکی، من می خواهم و می توانم. بعداً می نویسم چه شد. الان می خواهم درس بخوانم.
البته یک کار دیگرآن است که من دقیقا از حالا سعی کنم که  رویای خالی  را در زندگی خودم با اعتمادبه نفس و واقع نگری پر کنم. می خواهم به جای برخورد سینمایی با سرنوشتم با آن با منطق ریاضی برخورد کنم.
شنبه 30 مهرماه 67
امروز دوباره جنگ هفته ای ها آمدند، این دومین باری بود که  آمدند و ما را بردند روبروی خودشان ردیف کردند. مثل زنهای حرمسرا! تا از میانمان یکی را انتخاب کنند. من که آن قدر بدم آمده بود داشتم بالا می آوردم. حالا اگر می دانستم که می شود به هوای بازیگری رفت و بعد کار نویسندگی برایشان انجام داد یک چیزی. تازه یک چیز دیگر هم فهمیدم که این کاری که ما داریم برایشان انجام می دهیم پولی نیست. یعنی برای رضای خداست و پولی هم بهمان استرداد نمی شود!
فردا اصلاً حال و حوصله مدرسه رفتن ندارم. باید یک بهانه ای جور کنم و نروم مدرسه عوضش بنشینم جبرم را بخوانم. چون فردا درسهای بیخودی داریم و نیازی هم به مدرسه رفتن نیست و فقط وقتم تلف می شود. البته بهانه هم نمی خواهد جور کنم همین که به مامان بگویم سرم درد می کند و چشمم را خمار کنم، کارتمام است.
جمعه30....آبان ماه 67
می بینی تاریخ روز را هم یادم رفته است. ماهی یک بار می آیم چیزی می نویسم و می روم آن هم زمانی که دقیقاً نمی دانم چه روزی است. چند روز پیش خانم سلطانی دبیر ادبیاتمان گفت که خوب است همه ما دفتر خاطراتی داشته باشیم و من یکهو یادم افتاد که اووووه من چقدر سال است که دفتر خاطرات دارم و یادم آمد این روزها سراغش را نگرفته ام.
بلاخره یک هدفی در زندگی پیدا کرده ام. از بس خودم را بخاطر رفوزه شدن، عقب افتاده می دانم حتی با بچه های کوچکتر از خودم چشم و هم چشمی دارم. برای همین است که فکر می کنم، هدفم این باشد که هر چه باشم باشم ولی  لااقل از گلناز دختر عمه ام بالاتر بشوم. یعنی این رفوزه شدن تا آخر عمر روی پیشانی من چسبیده و مرا ناراحت می کند. هر چند این اتفاق باعث عقده های حقارت بسیاری در من شده اما تهش را که نگاه می کنم می بینم خیلی هم بد نبوده. و من دهها قدم، دهها قدم از چیزی که می توانستم باشم جلوتر رفته ام. شکست مایه پیروزی من شده و زمینه ای برای افزایش اراده ام شده. دنیا را چه دیدی شاید هم انیشتین شوم.
شنبه 21 آبان ماه 67
فردا امتحان ریاضی جدید داریم، بدبختانه امروز رفته بودم مدرسه هنر و ادبیات و بعدش هم رفتم پیش آقای "میم" تا طراحی هایم را نشانش دهم. برای همین وقت نکردم درس بخوانم. دیروز تنها توانستم یک مقدار کمی مطالعه کنم و حالا هم از خواب دارم می میرم. وااااای تمرین های درسها را هم حل نکرده ام. خدا به دادم برسد. همین حالا یادم افتاد. راستی مرا دربرنامه "جنگ هفته" قبول کردند. فقط من و یک نفر دیگر را؛ اما اگر برنامه شان تا قبل از آذر باشد نمی توانم بروم، امتحان های ثلث اولم است و من بیشتر روی درس ها متمرکز شده ام. برای کار کردن همچنان پیش "آقای میم" می روم. یک اتفاقی افتاده بود که فکر کنم خودش مجبور شود من را زودتر استخدام کند. البته اگر راستش را گفته باشد. فکر کنم دارد یاد می گیرد که با من چطور رفتار کند. الان دیگر کاملا سعی می کند کاری نکند که من بگذارم بروم. چند وقت پیش نزدیک بود همینطوری بیاندازم و دیگر نروم، رفته بودم کارهایم را نشانش دهم. از یکی دوتا کارهای طراحی محیطی ام خیلی خوشش آمده بود، همان کارها را گرفت توی دستش و گفت: به به این دوتا عشق من هستند، این خطهای پراحساسی که کشیده ای، بعد کاغذ را جلوی بینی اش گرفت و محکم  بو کشید و به من چشمک زد و گفت: حتی بو هم می دهند. بوی سیب می دهند. من واقعاً تعجب کرده بودم اما یک چیزهایی احساس کردم. برای همین قیافه ی منزجری گرفتم و گفتم: خیلی تشبیهات مسخره ای به کار می برید، یک جوری که به نظر می آید  می خواهید من را امتحان کنید.
چشمهایش را گرد کرد و گفت: امتحان کنم؟ برای چی؟
گفتم: امتحان کنید که ببینید وقتی می گویید: سیب و گلابی و عشق و بو می کشید؛ عکس العمل من چه باشد.
چشمهایش را ریز کرد و با بدجنسی لبخند زد و گفت: خوشم می آد خیلی تیز و ویزی، درست فهمیدی داشتم برات دان می پاشیدم، اما تو مثل این مرغ های دیوانه جنگلی که به کرم خوردن عادت کردن و وقتی آدم می ره طرفشون با جیغ و داد فرار می کنن، می مونی.
من هم مثل خودش چشمهایم را ریز کردم و همانطور که کاغذهایم را از روی میز و جلوی او جمع می کردم گفتم: می دونی دلیلش چیه؟ مرغ های محلی رو نمی رن سراغشون تا وقتی که بخوان سرشون رو ببرن، حیوونی ها حس می کنن که باید فرار کنن، کاری که من الان می کنم.
فوری گفت: یعنی فکر کردی من می خوام سرت را ببرم، چرا این قدر وحشی باشم. وقتی می شود مهربان بود.
من کیف و وسایلم را هم برداشتم و رفتم به طرف در ولی او فوری با چند قدم خودش راجلوی در رساند و ایستاد و دستش را گرفت جلوی در که رد نشوم و گفت: کجا میری؟ جدا به اون شدتی که تو فکر می کنی منظور بدی  نداشتم.
کمی ترسیده بودم اما بدون آن که نگاهش کنم گفتم: برو کنار، من نمی خوام برات طراحی کنم، می تونی خوشحال باشی که دیگه من رو استخدام نمی کنی، تفاهم نامه رو هم پاره کن بیانداز دور از نظر من اشکالی نداره.
نرفت کنار و خیلی شمرده شمرده گفت: گوش کن، در مورد سیب و خیار و عشق و بوکشیدن معذرت می خوام. اشتباه کردم، حق داشتی می خواستم ببینم عکس العملت چیه، اما شاید منظورم این بود که ببینم اگه یه بخت برگشته ای بخواد بهت بگه ازت خوشش اومده، می تونه  نسخه زنهای دیگه رو برای تو هم بپیچه یا نه؟
یک لحظه نگاهش کردم و دوباره خیره شدم به روبرو و گفتم: از این شوخی ها بدم می آد آقای ملک محمدی!
( یعنی راستش بدم نیامده بود بلکه در واقع ترسیده بودم. احساس عجیبی داشتم، وقتی طراحی ام را می بویید با آن نگاه عجیب انگار خودم را گرفته و این کار را می کند. احساس وحشت کردم و یک جور احساس عجیب دیگر که نمی توانم بنویسم. یادم به آن روزی آمد که آقای آل پاچینو دستم را می بوسید و بعد تازه حسی که آن موقع تجربه نکرده بودم حالا برایم زنده شده بود.)
خیلی جدی و دوستانه گفت: دیگر تکرار نمی کنم. معذرت می خوام. راستش کارت خیلی خوب شده، می خواستم بهت بگم که شاید ناچار بشم باهات قرارداد ببیندم. ولی روشم بد بود.
با ناباوری نگاهش کردم ولی خیلی آرام گفتم: لطفاً برید کنار می خوام برم.
باز هم کنار نرفت و گفت: برمی گردی دیگه؟ گفتم که معذرت می خوام، اشتباه از من بود تو حق داشتی واقعاً روش بدی بود! گوش دادی به حرفم؟ یادت می مونه که معذرت خواهی کردم؟
سرم را تکان دادم و باز هم با دلخوری نگاهش کردم. احساس نکردم قصد بدی نسبت به من داشته باشد. نشان می داد که واقعاً پشیمان است. فکر کنم بخاطر آن که دارد کارم بهتر و بهتر می شود دلش نمی خواهد این همه زحمت خودش و خودم هدر برود. بعد از این ماجرا یکی دو بار دیگر هم رفتم پیشش و طراحی بردم، بار اول بعد از این ماجرا از این که دوباره رفتم خیلی خوشحال شد ولی خیلی محترمانه برخورد کرد. حالا  هم مدام سعی می کند که دیگر از آن نمایش های عجیب جلوی من بازی نکند. 

۳ نظر:

ناشناس گفت...

جالب می نویسی. منتظر بقیه اش هستم ...
شادی

Unknown گفت...

يعني از دست اين توشيرو ميفونه من چه ها كه نكشيدم!😂داداشم صدام ميكرد ميفو!چون از اسم همين بازيگر الهام گرفته بود!يعني من خون گريه ميكردم و بابام خودش رو كشت كه داداشم به من نگه ميفو!بنده خدا يه بارم تمام لغت نامه دو جلدي معين رو زيرو رو كرد چيزي پيدا نكرد!الان كه اينجا اسمش رو اوردين،يادم اومد داداشم از ايشون الهام گرفته!

بابک گفت...

پنجشنبه 17 شهریوز از "همه اش منتظرچیز جدید هستم....." به بعد، بد جوری خوب بود. یعنی از خوب خوبتر. سرگردانی، ناامیدی، احساس سردی و چیزایی که من نمی تونم بگم و شما میتونی
چون سادگی و صداقت رو خیلی دوست دارم، وقتی با نوشته ت میزنی وسط خال حس می کنم جادو میشم. تشبیه زندگی به جریان دفع هم خوب بود :-) تازه بعد از 17 شهریور رو هنوز نخوندم!
در باره ی آزاد و غلط غولوط نوشتن، دو سه تا پیش از این یکجا نوشته بودی فلانی (تو بازی تخته نرد) از فلانی باخت. "از" فکر می کنم درست نیست، باید "به" باشه

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...