۱۱ دی ۱۳۹۴

جمعه 3 بهمن ماه 65

 https://telegram.me/noone_ezafe                                           
تشیع جنازه عیسی و البته چند نفر دیگر از شهدایی که آورده بودند خیلی شلوغ شده بود، جالب است که حتی چند تا آدم کله گنده هم برای تشیع جنازه شان آمده بودند. از دفتر حجه الاسلام رفسنجانی و خامنه ای. یک عالمه از فرمانده های سپاه و ارتش. البته بابا هم برای عیسی سنگ تمام گذاشت و یک تاج گلی برایش درست کرد که تا به حال هیچ گلفروشی برای یک شهید درست نکرده است. تماماً با گلهای لاله واژگون  و مارگریت و...
بعدازظهرهم در مسجد امام علی که در خیابان خودمان است. برایش یک مجلس روضه گرفتند و بعد هم رفتند خانه خودشان و مجلس گرفتند. خانه شان جای سوزن انداختن نبود. خواهرها، محبوبه، مهین، مریم  و فاطمه همه غمگین بودند و خیلی گریه می کردند. به غیر از فاطمه که گاهی به همه نگاه می کرد و گریه می کرد و گاهی هم ادای گریه کردن را در می آورد و بعضی وقتها هم حوصله اش سر می رفت و با خودش می گفت و می خندید.
مادرشان مات و مبهوت بود، هیچ چیز نمی گفت و به یک جا خیره می شد و فقط بعضی وقتها زبان می گرفت که پسرم شیرمرد بوده و همه عمر او بزرگتر ما بود و بعد ناگهان با حسرت روی دستش می کوبید و آخ آخ آخ آخ می گفت. پدرشان اما برعکس، مدام گریه می کرد و توی سر و صورت خودش می کوبید.
آن برادر معتادشان را اصلا ندیدم فکر کنم او را برده اند جزیره! از قبل هم او را ندیده بودم و اصلا نمی دانم چه شکلی است و چند سال دارد.
 آقای آل پاچینو، کاملا مثل بچه یتیم ها بود. از همه دوری می کرد و دنیای تنهای خودش را داشت. البته این را هم بگویم که چشم از منصورشان هم بر نمی داشت و مدام او را نگاه می کرد و گاهی هم پوزخند می زد. یکی دو بارهم دیدم که مادرشان آقای آل پاچینو را صدا کرد و سفت بغلش کرد و گفت: تو عیسی هستی دیگر؟ خودت هستی؟ عیسای من هستی کجا بودی مادر؟ که آقای آل پاچینو و خواهرهایش  و حتی همه، خیلی ناراحت شدند و  گریه کردند.
منصور اما یک ته ریشی گذاشته بود که بیا و ببین و مدام اشک می ریخت و خیلی مثلا بی تاب بود و یکی دو بار هم خودش را توی بغل یکی  دونفر از همرزمان عیسی انداخت و گریه کرد و آنها هم دلداری اش دادند. حامد برادر لات و لوتشان هم خیلی سعی می کرد خوب نمایش بدهد، لباس مشکی پوشیده بود و پاشنه کفشش را خوابانده بود و هی خرت و خرت پاشنه به زمین می کشید و می رفت این طرف و آن طرف و هی چیزی به این می گفت و دستوری به آن می داد که یعنی من صاحب عزا هستم و دارم مجلس را خیلی خوب اداره می کنم.
علت این که مطمئن هستم منصور خیلی داشت نمایش می داد و زیادی هم نمایشش مسخره بود این نیست که نسبت به او یک احساس نفرتی دارم. بلکه برای این است که کلی اطلاعات از مرجان دستگیرم شد که خیلی موضوع را برایم جالب کرد. مثلا این که عیسی از یکی از دخترهای فامیل دورشان خوشش می آمده. مادر عیسی می رود خواستگاری برای دختر و خانواده دختر قبول می کنند و برای عیسی و دختر شیرینی خوران راه می اندازند. حالا از این طرف دختره با این که با عیسی شیرینی می خورند ( هنوز نامزد نکرده بودند) از منصور خوشش می آمده. منصور هم نامردی نمی کند و می رود با دختره روی هم می ریزد( یعنی منصور که بیست و چهار ساعت کارش روی هم ریختن با این و آن است و کوچک و بزرگ هم حالی اش نیست). بعد ماجرا را مادر عیسی می فهمد و به عیسی می گوید: که بیا از خیر این دختره بگذر و بگذار برادرت با او ازدواج کند. عیسای بیچاره هم قبول می کند اما خیلی دلشکسته می شود. حالا نگو که منصور اصلا قصد ازدواج کردن با دختره را نداشته و فقط می خواسته با  او تفریح کند و آخرش هم پا پَس  می کشد. دختره هم خودکشی می کند،  ولی نمی میرد. آخرش هم دختره را به یک نفر دیگر  به زور شوهر می دهند. حالا این قسمتش خیلی جالب تر است که مرجان از کجا این داستان را می داند؟ در واقع مرجان خواهر همان دختره است و بخاطر همین است که مرجان از منصور متنفر است و چشم دیدنش را ندارد و در تمام مدت مراسمِ عیسی زیر لب به او فحش و بد و بیراه می گفت.
کارنامه ثلث اولم را گرفته ام، به غیر از انگلیسی که نمره زیر ده دارم، بقیه درسها را قبول شده ام و بعضی هایشان را هم نمره بیست گرفته ام، معدلم شده است 16 و نیم. یک قسمت خنده دار قضیه این است که امسال با این که حتی یک بار هم کاری نکرده ام که قوانین خانم رمقی را زیر پا بگذارم و اصلا کاری نکرده ام که دیده شوم با وجود آن که گشادی پاچه شلوارم 52 سانت را هم رد کرده است و تمام روزها مقنعه چانه دار بلند سرم می کردم و کم مانده بود هر روز لیوان شخصی و دستمال کاغذی جیبی هم با خودم ببرم و نشان خانم ناظم دهم که ببیند چقدر منظم هستم. اما باز هم نمره انضباطم را 18 داده اند.  از این ثلت دیگر این کارها را نمی کنم، گور بابای همه شان.
https://telegram.me/noone_ezafe

هیچ نظری موجود نیست:

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...