۱۱ بهمن ۱۳۹۴

قایق های کوچک


سه شنبه 26 اردیبهشت ماه 68
باغی بودن و در پی محبت گشتن! خنده دار است. من از طوفانی برخواسته ام که تنها قایق های کوچک #ماهیگیران فقیر را بلعیده است و به کشتی های بزرگ که تاجران بزرگتر در آن غنوده اند تنها تلنگری زده است.
من شقاوت یک روز سخت در زندان یک زندانی پابرهنه ام که تنها به خاطر نان فریاد کشیده است.
من تبسم یک #فاحشه پیرم وقتی مشتریان سال های دور عصا زنان از کنارش می گذرند تا جوانتری را نصیب برند.
من شب تنهای کودکی هستم که روز را با مرگ تلخ پدر گذرانده است.
.....اه تهمینه خرابکار آمد. آن قدر حرف زد که اصلا یادم رفت برای چه می خواستم بنویسم. ولش کن بابا آن قدر بوی خوب یاس همه جا را پر کرده که بهتر است بهاریه بنویسم.
بهار آمد و یاس های رونده معطر از دیوارهای خانه های قدیمی به بیرون سرخم کرده اند و عابرهای خوش شانس که هوس آنها را به آن حوالی کشانده است با دستهای نابکارخود حریص و طمعکار چیده اند سرشاخه های یاغی متجاوز را!
بهار آمده است، هوا هوای دیگری است و یک شعر کوتاه عاشقانه چه افسونگر می کند دختران سرمست از باده جوانی را.
بهار آمده است، صدا صدای دیگری است، صدای آب روان میان جوی آب خیابان، #تقدس مفهومی ندارد، باید بهار را چشید، بویید، لمس کرد و نوازش.
قلب ها اگرچه از سنگ باشد نرم است و پشیمانی رد یک گناه، لحظه ای, دمی بر دل مشتاق سنگینی می کند.
بهار آمده است بگذار با هم بخندیم بر تمام غم ها و شیرینی کوتاه یک بوسه عاشقانه را تا یک سال مزه مزه کنیم.
................پووووووف ای بابا بهار عجب مکافاتی دارد. واییی مثل این که خیلی تو حال و هوای بهارم، بوی یاس ها مستم کرده. به چرت و پرت گویی افتاده ام.

چهار شنبه  27  اردیبهشت ماه68
تصمیم گرفتم دیگه تو دفتر خاطراتم از این #شبه شعرها ننویسم، یه #دفتر دیگه برای این کار در نظر گرفتم.

شنبه 30 اردیبهشت ماه 68
تقریباً بعد از یک ماه و نیم از بستن قرارداد به کارگاه آقای میم رفتم. قرار نبود خیلی زود بروم اما قرار هم نبود این قدر دیر بروم برای همین آقای میم کلی با من برخورد قاطع کرد و گفت: فکر نمی کرده بعد از بستن قرار داد خیالم راحت بشه و این همه مدت  بذارم برم و دیگه برنگردم.
گفتم: سرم شلوغ بوده و دلم می خواسته اگه قراره کار کنم چیزای خوبی ببرم پیشش.
او هم خدا را شکر کارها را دید و هیچ کدام را نپسندید و برای تک تکشان یک قیافه ای گرفت که انگار گوه دیده است!
خیلی عصبانی شده بودم ولی چیزی بروز ندادم. احساس می کردم می خواد عمداً یه کاری کنه تا عکس العمل من رو بسنجه.
با یک جور خنده بی تفاوت طراحی ها را گذاشتم لای #کلیپس تخته شاسی و گذاشتمشان توی مشما وگفتم: حیف شد پس تا یه ماه و نیم دیگه خداحافظ و راه افتادم بروم به سمت در، ولی درست همین که دستم را گذاشتم روی دستگیره گفت: صبر کن ببینم کجا داری می ری؟
گفتم: خونه، بمونم التماس کنم؟
گفت: نه ای بابا حالا، بیار یه بار دیگه ببینم فکر کنم یکیش زیاد بد نبود.
ایستادم و نگاهش کردم. ( جدا مرد خوش قیافه ایه و واقعاً می تونه زنهای زیادی رو جذب کنه، بنابراین هیچ نیازی به من نداره، نگاهش کاملا مطمئنه، نمی ترسه و واقعاً می شه فهمید که احساس می کنه همه چیز رو می دونه) نرفتم جلو و گفتم: اممم مجبور نیستین قبول کنین. من می دونم #وضعیت_اقتصادی شاید طوری نباشه که بخواین بخاطر این که یه کمکی به من کرده باشین. کارهایی که خوشتون نیومده رو بپسندید. خدا را شکر من هم وضع پول توجیبیم اونقدر بد نیست که الان لازم باشه شما بخاطرش این فشار رو تحمل کنید.
چشمهایش را دوباره ریز کرد و دستش را گذاشت زیرچانه اش و با یک حالت عجیب نگاهم کرد و بعد از یک مکث کوتاه گفت: دوباره می تونی همه ی این حرف هایی که زدی تکرار کنی؟
خندیدم و گفتم: بله به سلیقتون احترام می ذارم، بیشتر تلاش می کنم کارهای بهتری می آرم.
خیره به من نگاه کرد. روی صندلی صاف نشست و گفت:  خوبه، منتظرت هستم  و لی یادت باشه اگه زیاد طولش بدی نمره منفی می گیری.
یاد #آقای_ آلپاچینو افتادم. آن موقع که مدام از دست من عصبانی می شد و اصلا کارهای طراحی من را قبول نداشت و مجبورم کرده بود خط صاف بکشم.
بیرون که رفتم و در را که پشت سرم بستم، از صدای قلب خودم وحشت زده شدم. نه اصلا از خودم نترسیدم، من در مورد خودم مطمئن هستم. آن قدرمی فهمم که بتوانم احساس کنم در قلبم چه می گذرد. من احساس خودم را خوب می شناسم. دیگر اشتباهات گذشته را تکرار نمی کنم.

14 خرداد ماه 68  یک شنبه
امام مرد، #امام_خمینی مرد! همین را می توانم بگویم زیرا با تمام بی خیالی هایم واقعا متاسفم، آن پیرمرد #محاسن_سفید مرد. یعنی چه می شود؟  تکلیف #اسرا چه می شود؟ سیاوش چه می شود؟ وحشت زده ام، می ترسم، چه بلایی قرار است سر مملکت بیاید؟
حاشیه:  بابا هم که خیلی دلگرمی می دهد و مدام می گوید یک خانه کوچک داریم  پدرم مرده است همه ریخته اند سرش تا ارث و میراث را تقسیم کنند. حالا اینجا این مملکت با این همه ثروت معلوم است که چطور به جانش می افتند. جنگ قدرت می شود. این این را می کشد پایین آن آن را می برد بالا. لابد آقای رفسنجانی می شود رهبر، شاید هم احمد آقا را رهبر کنند. خدا می داند چه می شود؟

18 خرداد چهارشنبه سال68
پریروز امام را دفن کردند. بعد از آن که مدتی او را سر یک تپه در یک #یخچال بزرگ گذاشتند تا همه مردم بتوانند بیایند و با او خداحافظی کنند. ما هم رفتیم همه مان، جمعیت خیلی زیادی آمده بودند.  دیروزهم رفتیم. اولش که می خواستیم برویم بابا اجازه نمی داد، هر چه التماس کردیم گفت: نه اینطور جاها شلوغ می شود و ممکن است بمانید زیردست و پا، آخرش مامان خودش را وسط انداخت و گفت: من دخترها را می برم و به بابا گفت که همه باید بروند برای تشیع جنازه #امام_خمینی و ثواب دارد و سید اولاد پیغمبر مرده و تو مثلا مسلمان هستی وباید بیایی، تشیع جنازه یک عالم دینی است ومجتهد دوران است و از این حرفها، خلاصه راه افتادیم،  برای همین کار در خیابان خوش اتوبوس گذاشته بودند ما هم رفتیم سوار شدیم و رفتیم #بهشت_زهرا آن قدر جمعیت زیاد بود که اتوبوس ها خیلی دورتر از جای اصلی ما را پیاده کردند، اگر غفلت می کردیم گم می شدیم. خدارا شکر هیچ کداممان گم نشدیم ولی واییییی واییییی از آخرش آن همه اتوبوس که ما را آورده بودند یک دفعه نیست و نابود شدند. بعد آن همه جمعیت با پای پیاده راه افتادند. فکر می کنم بیست پنج شش کیلومتر راه خاکی   زن مرد بچه، مامان هم خسته شده بود و دیگر امام خمینی و عالم دینی و ثواب و سیداولاد پیغمبر و اینها بل کل یادش رفت و شروع کرد به جد و آباد همه را از این دم فحش دادن. یک آبروریزی کرد که بیا و ببین. اولش آن طور انقلابی و خمینی دوست . آخرش دیگر چادر خاکی اش را بسته بود دور کمرش دستهایش را آزاد کرده بود چه چیزهایی نمی گفت؟  تا این که از دور یک اتوبوس دیدیم. خدای من وحشتناک تر از این صحنه دیگر وجود نداشت، یک دفعه دیدم یک چیزی مثل شهاب  از بغل گوشم رد شد! مامان بود،  که دست منیژه را گرفته بود و می دوید. اصلا مسابقه دو بود یک میلیون نفر اتوبوس را دیده بودند و می دویدند مامان هم جلوتر از همه شان. آخرش هم مامان بود که قهرمان شد، سریع منیژه را انداخت بالای اتوبوس و خودش ایستاد جلوی در و  دستش را گرفت دوطرف در و نمی گذاشت کسی برود بالا تا ما برسیم. جیغ می زد و می گفت: به ولای علی اگه بذارم یه نفرتون قدمش رو بذاره روی پله قبل از این که بچه های من سوارشن!  خجالت آورترین صحنه زندگی ام را تجربه کردم. این همه مردم خسته و کوفته با لبهای تشنه و پاهای تاول زده،  مامان فقط سنگ خودش را به سینه می زد. ما میان جمعیت  نزدیک  اتوبوس بودیم تا این که بلاخره تهمینه توانست خودش را به مامان برساند و برود بالا اما من میان جمعیت گیر کرده بودم و هی با موج جمعیت عقب و جلو می رفتم تازه واقعا رویم نمی شد که به مامان نگاه کنم دلم می خواست یک نفر برود بالا و من سریع پشت سرش بپرم توی اتوبوس و کسی نفهمد که با این زن نسبتی دارم. مامان هم دستش را دراز می کرد به طرف من و با صدای بلند اسمم را صدا می کرد.  تا این که بلاخره  طاقتش تمام شد و از بالای پله های اتوبوس شیرجه زد وسط جمعیت و خِر من بیچاره را گرفت و کشید و برد بالا! و سواراتوبوس شدیم و بلافاصله هم اتوبوس شروع کرد به حرکت کردن و همینطور آدمها با فشار سوار اتوبوس می شدند. یک مصیبتی بود که خدا می داند. وقتی هم که  رسیدیم بالا مامان حسابی از خجالت من درآمد و هرچه از دهنش در آمد بلند بلند نثار من کرد و حتی  نزدیک بود یک کتک مفصل هم بخورم  که خدا را شکر توجهش دوباره جلب شد به بدو بیراه گفتن به ارکان  جمهوری اسلامی و این که دو روز نشده که این پیرمرد سرش را گذاشته زمین و یک اتوبوس نیست که ملت را به خانه و زندگیشان برساند و این  که  این قدر بی صاحاب شده همه چیزو به این ترتیب کتک زدن مرا فراموش کرد.

یک شنبه 4 تیرماه 68
آخیش دلم خنک شده، یعنی اگر قرار بود #ضرب شصتی به آقای میم نشان دهم همین امروز بود که نشان دادم. امروز که رفتم دفترش چند تا مهمان هم داشت دوتا خانم و یک آقای خیلی شیک پوش و کلاس بالا و سانتی مانتال. وارد ساختمان که  شدم بیژن به من گفت:  الان کسی توی دفتر هست و بذار برم به آقا بگم که شما اومدی. بلافاصله هم آمد و گفت که آقا منصور گفتند بفرمایید.
وارد دفتر که شدم یک ذره دست و پایم را گم کردم چون فضا اشباع شده بود از بوی عطر و دود سیگار و غش غش خنده وحشتناک آن خانم ها و خودش و آن آقا. من از همان دم در اشاره کردم که طراحی ها را می گذارم روی میز و می روم. اما آقای میم اخم کرد و با دست اشاره کرد که بروم بنشینم روی یکی از این صندلی های گرد چرخونکی نزدیک خودش. خودشان هم #نیمکت را برده بودند گذاشته بودند جلوی میز وسط اطاق  و آقای میم و آن آقای دیگر که فکر کنم فامیلش کرامند بود نشسته بودند رویش و خانمها هم روی صندلی های چرخونکی نشسته بودند. اولش من واقعا استرس پیدا کرده بودم. بعد آقای میم شروع کرد به تعریف کردن من پیش آنها که، ایشون کوچکترین، هنرمندترین و باهوش ترین کارمند من هستند. ( چیزی که من را بیشتر دستپاچه کرد. یعنی اگر کاری به کار من نداشت و فقط من می نشستم خیلی بهتر بود تا اینطور غلو کند) بعد تخته شاسی کارها من را از من گرفت و بدون آن که ببیند آنها را گذاشت پشت سرش روی میز اداری خودش و بعد بلافاصله شروع کرد به ادامه حرف زدن با دوستانش.
بحث های سیاسی روز و بازار کار و طرح های نو و جدید و این که بازار کفش زنانه و بچه گانه بهتر و بیشتر است.
تا این که یکی از آن خانم های خوشگل بلند شد و رفت طرف میز آقای میم و گفت: اِ خوب بذار ببینم چی کشیده چرا زود می ذاری اینجا که آقای میم هم سریع  برگشت و خیلی جدی به خانومه گفت: بشین سرجات فضولی نکن! دست بهشون بزنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
من با چشمهای گرد شده و با تعجب نگاهشان می کردم و فکر کردم که الان است، آقای میم بخاطر چهار تا طراحی بیفتد سر زنه و لت و پارش کند. اما بعد دیدم که نخیر چند لحظه خانوم خوشگل و اقای میم محترم همدیگر را نگاه کردند و  بعد بلند بلند زدند زیر خنده و بعد هم خانومه بی خیال دیدن طراحی ها شد و دوباره رفت نشست روی صندلی چرخدارش. در ادامه آقای میم و مهمان ها دوباره شروع کردند به صحبت کردن در مورد سری جدید #کفش مدل تابستانی. من واقعا حوصله ام سر رفته بود، پایم را گذاشته بودم روی حفاظ آهنی زیر صندلی و تند تند تکان می دادم و دلم می خواست زودتر بروم. آخرش از یک فرصت استفاده کردم و آهسته به آقای میم گفتم: من برم دیگه باید زودتر برگردم خونه. او هم سریع بلند شد و رفت سر میزش و از توی کشوی میز یک پاکت درآورد و داد به من. من تعجب کرده بودم و همینطور پاکت توی دستم خشک شده بود. آخه نه کارهای من را دیده بود و نه اصلا می دانست که من چه کشیده ام و تازه معلوم هم بود که پاکت را کنار گذاشته که وقتی دفترش شلوغ و پلوغ است به من بدهد. من می خواستم چیزی بگویم که نگذاشت و گفت: پاشو پاشو دیرت نشه، بعداً با هم صحبت می کنیم و معلوم بود که دلش می خواهد زودتر من را از سر باز کند. من هم خداحافظی کردم و راه افتادم اما همین که از در اطاقش بیرون رفتم از در راهرو رفتم داخل و پاکت را دادم به بیژن تا به او برگرداند.
 انگار من گشنه گدا هستم! یک بارآن طور به صورت حال بهم زن با کارهای من برخورد می کند. یک بار ندیده پول به من می دهد، صدقه سری. دلم خنک شد خیلی دوست داشتم ببینم وقتی بیژن پاکت را پسش می دهد قیافه اش چطور می شود. آخییشششش یک بار در تمام زندگی ام از خودم راضی هستم.#5

۱۰ بهمن ۱۳۹۴

درخت شاه توت

آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۳۰.۰۱.۱۶ ۱۵:۴۰]
یک کشنبه 21 اسفند ماه67
سه شنبه امتحان شیمی داریم، اگر خوب بخوانم، شاید بتوانم ثلث پیش را جبران کنم. اگرچه تا حالا امتحان هایم را خوب نداده ام ولی برایم مشکلی نمی آفرینند. یعنی آن اندازه ای خوب هستند که بد نباشند. به هر حال من باید بروم دانشگاه، نمی توانم ببینم بچه های دیگر به دانشگاه بروند و من علاوه بر این که یک سال رفوزه شده ام،  به دانشگاه  هم نمی روم .
امروز امروز است زمان به سرعت می گذرد، ساعتی که پارسال برای مسابقات نمایش نامه نویسی گرفته ام روی دیوار است و صدای تیک تاکش آن قدر بلند است که لحظه لحظه آدم را به یاد گذشت زمان می اندازد. زمان به سرعت می گذرد. نامرد انگار پتک می کوبد و می گوید: این لحظه هم گذشت، دیگر باز نمی گردد. فردا دیگر باز نمی گردد. پس باید هرلحظه به فکر این لحظه باشم تا آینده ام را بسازم. ساعت به سرعت می گذرد، ساعت خوبی است با آن صدای تیک تاک بلندش با من حرف می زند. بجنب آفرید، زودباش، لحظه به لحظه برای تو سرنوشت ساز است، تلاش کن، کوشش کن، بجنب آفرید جان، فردا را دیگر بدست نخواهی آورد. پس به فکر امروز باش که می گذرد. نباید در آینده افسوس زمان از دست رفته را بخوری. تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک، ضربان قلب تو نیز همچون صدای من است، هر چه برتعداد تیک تاک ها افزوده شود از عمر من و توست که کم می شود. قلب تو نیز پیر و پیرتر می گردد.

پنج شنبه 25 اسفندماه 657
دوسه روزی است که باز هم با بابا قهر هستم. دلم نمی خواهد با او حرف بزنم. حتی از سلام کردن به او هم می گریزم، از بودن در جایی که او هست هم خوشم نمی آید. پدری که خیلی زحمت کشیده و نطفه من را در شکم مادرم گذاشته است! اصلا حوصله اش را ندارم که مدام به پرو پای من بپیچد. فقط دلم می خواهد که از این خانه جهنمی بروم. احتمالاً باید تا گرفتن دیپلم صبر کنم؛ و بعد فرار از این زندگی، حوصله ندارم، واقعاً باید دانشگاه قبول شوم (مگرنه) باید تن به ازدواجی بدهم که مایل نیستم، اما چاره نیست، باید گریخت، حتی اگر بدترین و پیرترین مرد عالم باشد. هرچه باشد می توانم از دست بابا راحت باشم حتی اگر هر روز من را بزند. خیالی نیست چون من نمی گذارم دست کسی رو من بلند شود.
گفتم خواستگار یاد یک چیز خنده دار افتادم، آقامحمود سوپری دربانی مرا برای پسرش خواستگاری کرده، مامان هم آمده بود این را با یک حالتی تعریف می کرد انگار من دختر پادشاه چین هستم و بچه نانوای یکی از روستاهای دور به خواستگاری من آمده باشد. تهمینه هم از خنده غش کرده بود. حسن اصلا خوشگل نیست، چشمهای زرد کم رنگ دارد (چشمهای من سبز پررنگ است ترکیب شویم بچه هایمان چشمشان مغز پسته ای می شود)  یعنی فکر کنم بیشتر جذب این شده است که من هی می روم مغازه شان نوشابه و کیک می گیرم و همانجا می خورم و باهاش گپ می زنم. من نمی دانستم که اینها می تواند باعث علاقه شود؟ یعنی خودش اصلا چیزی بروز نمی داد که از تو خوشم آمده یا نه، شاید صلاح دیده  تا مطمئن نشده که من عاشقش هستم چیزی بروز ندهد و بعد به بابایش گفته که بابا برو این دختررا برای من بگیر فکر می کنم عاشق من است. مگرنه چه دلیلی دارد که هی به بهانه گپ زدن با من می آید مغازه نوشابه و کیک می خورد؟  استدلالش هم  این است که اگربا دیگرانش بود میلی چرا نوشابه از من گرفت لیلی!   اصلا چه خوب است برای فرار کردن از بابا با همین حسن ازدواج کنم. اوه وای نه خدایا بهتر است دانشگاه قبول شوم.

جمعه 26 اسفندماه 67
دیشب دوباره در خواب دیدم که عاشق شده ام. چه خنده دار با اطمینان می توانم بگویم که در حال حاضر اصلا دل در گرو عشق کسی نداده ام. قلبم سنگی شده است. جالب این است که در خواب احساس عاشق بودن را با تمام وجود درک می کنم. مطمئن هستم که در بیداری عاشق نیستم ولی در خواب چرا این قدر عاشقم؟  کاش می شد همیشه خوابید، دلم می خواهد بخوابم حوصله بیدار بودن ندارم. دلم را مالش عشق چنگ می زندو...... مامان صدایم می کند.

دوشنبه 14 فروردین ماه 1368
تعطیلات به پایان رسید و چه تعطیلات زودگذری بود، امروز با تمام دردی که در بدنم به واسطه وسطی و الک دولک و زو و طناب بازی سیزده به در داشتم به مدرسه رفتم.
 راستش زندگی ما از اول هم پر از فراز و نشیب بوده است از زمان شاه  که بابا را بخاطر کمک به زندانی های سیاسی از ارتش بیرون کردند. خانه ها عوض کرده ایم، شهرها رفته ایم و بابا هر بار شغل جدیدی را شروع کرده تا زندگی ما را بچرخاند و همیشه هم گول سادگی و مهربانی خودش را خورده، به همه اعتماد کرده برای کمک به خواهر و برادر خودش از جانش مایه گذاشته از زندگیش مایه گذاشته. بعد خودش که به مشکل خورده این و آنی که به وقتش برایشان از جان مایه گذاشته و  به آن ها کمک کرده به کمکش نیامده اند. حالا مامان و بابا هر دو پیر شده اند و خدا می داند که آینده ما چه می شود؟  دردمان یکی دوتا نیست هنوز تکلیف آزادی اسرا هم مشخص نیست، مامان هر روز می رود و پیگیر می شود و هر روز می گویند به زودی به زودی. سیاوش اما در نامه هایش به ما می گوید حالش خوب است، زندگی بخور و بخواب دارد و الان حسابی چاق و چله شده و زندگی در اسارت بهش ساخته. چیزی که هیچ کدام از ما باور نمی کنیم.
ولی همینطورهم نمی شود که تا پایان عمر....
برق رفته و من هیچ چیز نمی بینم اما دارم می نویسم. عموها و عمه ها بلاخره صدایشان درآمده است و می گویند: باید خانه آقاجان را بفروشیم و ارث و میراث را تقسیم کنیم. فکرش را بکن خانه آقاجان را ؟ خانه آقاجان واقعا روح دارد، این خانه زندگی می کند، نفس می کشد، درست مثل این است که بخواهی پدر و مادرت را بگذاری سر راه، این خانه می فهمد که می خواهند سرراهش بگذارند. من با تمام وجود روح خانه را احساس می کنم و صدای نفس کشیدن خانه را می شنوم. شاید به نظر مسخره بیاید اما من صدای درخت ها و بوته ها را هم می شنوم. صدای آجرهای قدیمی و ترک خورده را می شنوم. من گاهی درخت شاتوت را عاشقانه بغل می کنم و گوشم را می چسبانم به  ساقه اش و  آواز مهربانش را می شنوم ! بیشتر وقتها  این درخت شاتوت  است که جای تمام عشقهای نافرجام من را پر می کند.  واقعاً احساس می کنم از وقتی که اینها آمده اند توی حیاط بزرگ جمع شده اند و بحث کرده اند و گفته اند باید خانه را بفروشیم، خانه غمگین شده است. درختها، گل ها دیوارها ترسشان گرفته است.
چیزی که به نظرم می آید این است که حتماً باید به کاری که قرار است برای آقای میم انجام دهم جدی فکر کنم. لااقل دیگر باید جدی فکر کنم. اصلا معلوم نیست اگر تصمیمشان جدی شود و بخواهند خانه و گلفروشی و حیاط ها را بفروشند بابا دوباره باید برود کجا و چه شغلی پیشه کند.

سه شنبه 15 فروردین ماه 68
با "آقای میم" قرارداد کاری بستم. البته جداً خجالت می کشم که بگویم او برای هر طراحی من چقدر در نظر گرفته، یعنی صد رحمت به ماهانه ای که بابا به من می دهد. اما با توجه به آن که من کار مستمر در کارگاه ندارم و فقط آن روزهایی که کار جدیدی داشتم می توانم بروم کارگاه باز هم خوب است. البته آن قدر بی انصاف بود که برای من سقف هم گذاشته است، یعنی این که مثلا نمی شود برای آن که حقوقم خیلی برود بالا هی طرح بکشم و ببرم. می توانم ببرم ولی به هر حال او از یک سقفی بالاتر به من حقوق نمی دهد. لااقل اینجا بابا در قبال بهره کشی ازمن ماهانه نمی دهد. ضمناً آقای میم واقعاً از من کار شسته و رفته و تمیز می خواهد و این طور هم نیست که همه کارها را ببیند و بردارد و بگوید خوب است. بلکه فقط کارهای خاص و واقعا خوب را می خواهد. ضمناً علاوه بر طراحی کفش، طراحی کیف و کمربند و کیف پول،  حتی لباس و پوشاک چرمی و جاسوییچی و ...را هم شامل می شود.
من اولش خیلی دلم می خواست که در قرار داد در باره نحوه برخورد و درجه نزدیکی به همدیگر هم چیزهایی بنویسیم. اما او گفت: این خیلی بد است و اگر این قرار داد به دست کسی بیفتد کسی که اول آسیب می بیند من هستم و بهتر است که مثل آدمیزاد با هم قرارداد ببندیم و تعهد کاری داشته باشیم. 
به او گفتم: پس لااقل بیا روی کاغذ یک تعهدی به من بده که دوباره خیلی ناراحت شد و گفت: من اصلا می توانم اگر این قدربه او نامطمئن هستم با او کار نکنم و اصلا شرط عقل هم همین است که آدم چیزی را که مطمئن نیست به صلاحش باشد انجام ندهد. خلاصه هر طوری بود از زیرش در رفت. اما امروز رفتارمان با هم خیلی بهتر شده بود یعنی من دیگر واقعاً از او آن قدر که در گذشته دوری می کردم نمی کردم و اگر چه خیلی راحت نبودم ولی سعی می کردم مثل یک آدم حسابی بزرگ که اولین روز کاری اش هست رفتار کنم اگرچه فکر کنم زیادی پرحرفی کردم ولی او بدش نیامد و کلی از دست من خندید من برایش از خاطراتی که در تعطیلات داشتم و ماجرای به زور عیدی گرفتن از بزرگترهای فامیل و اینکه بابا عادت دارد همه ما را ردیف کند و با خودش ببرد عید دیدنی تعریف کردم و او هم چند خاطره از عیدهای بچگی هایش تعریف کرد.
بعد از عیدی عیدی کردن و تعریف خاطرات عیدانه  یک هو هم به سرش زد که به من عیدی بدهد ولی هر کاری کرد من قبول نکردم وکلی هم سرخ و سفید شدم آخرش او گفت: ما که ماچ و بوس عید را نداشتیم لااقل عیدی اش را از طرف من قبول کن ولی من باز هم قبول نکردم.
امروز خداراشکر من خیلی مرتب و تمیز رفتم و نه با روپوش و شلوار مدرسه بلکه کیف و کفش عیدم را داشتم و یک مانتوی جیب دار قشنگ سرمه ای با شلوار لی و روسری ژرژت آبی پرنگ. خودم هم بد نبودم.
شنبه 19 فروردین ماه 68
ساعت 3و ربع نیمه شب اولین روز ماه رمضان در ماه فرودین سال 1368  است. ماه رمضان از فردا شروع می شود. اولین روز ماه رمضان؛  راستش این ماه  برای من هم که دین و ایمان درست و حسابی ندارم، خیلی زیبا و دل انگیز است پر از عشق و مهربانی. سحرهای همیشه پرستاره اش، دعای سحر با آن لطافت و گیرایی خاص، سفره سحری، بوی غذای خوب که مامان پخته است، صدای جیرجیرک های توی حیاط. بوی محبوبه شبها، نسیم ملایم و خنک شبانگاهی، چای، خرما، صدای نمازخواندن بابا، خزیدن توی رخت خواب سرد و دوباره خوابیدن تا صبح.
امشب وقتی رادیو داشت در ستایش خدا می خواند بی اختیار یاد شبهای حرم امام رضا افتادم. چلچراغ های روشن در آن تاریکی شب یک نوع حس رستگاری و عروج را برای آدم تداعی می کند.
به فکرم رسید که در فیلمنامه ام حتماً چنین چیزی را بگنجانم.
امسال رمضان افتاده است به زمانی که من نمی توانم روزه بگیرم اما سحر بیدار می شوم و سحری هم می خورم.

جمعه 25 فروردین ماه 68
در تنهایی مردم تنها بودن، با فریادهای مردم فریاد زدن، در اسارت مردم اسیر بودن زندگی را برای من وحشت انگیز و دهشت بار نموده است. می خواهم فریاد بزنم اما نه آن زمان که دیگران فریاد می زنند. می خواهم عریان شوم از تفکراتی که دیگران در طی مدت زندگی ام بر من پوشانده اند. نمی خواهم شطرنج بازی باشم که مهره هایش را به فرمان این و آن جلو می راند، می خواهم خودم باشم و به اراده خود حرکت کنم. حتی اگر دیگران در همان ابتدا ماتم کنند.
زمانه عجیبی است، دوست و دشمن لباس یک رنگ پوشیده اند و لبخندی بر لب دارند و هر دو خنجری در پشت خود پنهان . دیگر به چشمهای خود نیز نمی توان اعتماد داشت که آنها نیز حساسیت خود را از دست داده اند.
این جلسه های تمام نشدنی بابا و خواهر و برادرهایش برای تعیین تکلیف خانه آقا جان تمامی ندارد.
این شعر را تازه حفظ کرده ام از سیمین بهبانی
وقتی که سیم حکم کند زر خدا شود    وقتی دروغ داور هر ماجرا شود
وقتی هوا هوای تنفس هوای زیست   سرپوش مرگ بر سر صدها صدا شود
وقتی در انتظار یکی پاره استخوان   هنگامه ای زجنبش دم ها به پا شود
وقتی به بوی سفره‌ی همسایه، مغز و عقل   بی اختیار معده شود اشتها شود
وقتی که سوسمار صفت پیش آفتاب    یک رنگ، رنگ ها شود و رنگ ها شود. . .
وقتی که دامن شرف و نطفه گیر شرم  رجاله خیره گردد و پتیاره زا شود
بگذار در بزرگی این منجلاب یاس      دنیای من به کوچکی انزوا شود

شنبه 23 اردیبهشت ماه 68
امروز رفتم خانه استاد اخوت، دیگر حتی اگر بمیرم هم نمی روم آموزشگاه، خاطره ای که از آنجا برایم مانده تلخ و غم انگیز است. من در آن آموزشگاه یک دوست را برای همیشه آن هم فقط بخاطر مشکلاتی که دیگران درست کردند از دست دادم در حالی که خودم اصلا روحم خبردار نبود و این که دیگر آقای آلپاچینو را آنجا نمی بینم و جای خالی اش به شدت احساس می شود.
قبلاً زنگ زده بودم خانه شان برای همین هم مهجبین خانم بود و هم استاد اخوت. کلی با هم نشستیم حرف زدیم. استاد اخوت گفت که از طرف مجید نامه داشته است و حالشان خوب است و الان فیلاً در ترکیه هستند. گفت که ظاهرا برای این که بتوانند برای یکی از کشورهای اروپایی مجوز اقامت بگیرند باید پناهندگی داشته باشند و استاد اخوت ناراحت بود که نکند اینها کاری کنند که بخواهند از پناهندگی سیاسی استفاده کنند چون آن وقت دیگر هیچ وقت نمی توانند برگردند ایران.
راستش وقتی استاد اخوت حرف هیچ وقت و ایران را زد یادم به سیاوش افتاد این همه سال دور از خانه، بدون آن که پناهنده سیاسی باشد. بدون آن که بتواند به ایران برگردد و اینجا بود که تازه حس کردم که مرجان و آقای آلپاچینو چه قدر از سرزمین خودشان دور هستند و رفتن چقدر می تواند طولانی شود. چه آدمهایی این جا می توانند دلتنگشان باشند. اگر دیگر اجازه ای برای بازگشت نداشته باشند چه؟  ممکن است آنها در زندگی خوب و خوش آن طرف آب غرق شوند ولی اینهایی که اینجا آنها را کم دارند چه؟#ترکیه  #کشورهای_اروپایی  #پناهنده_سیاسی
https://telegram.me/noone_ezafe

۹ بهمن ۱۳۹۴

شریان های خالی


یک شنبه 22 آبان ماه 67
شب است و من مثلا دارم درس می خوانم، بعد از خواندن سیر و پُرِ دفترخاطرات تهمینه، حالا هم نوشتن خاطرات خودم.
امروز رفتیم پیش آذرخانم دوست مامان، با مامان و تهمینه و منیژه و نازنین و نیکی فضول و شیطان، یک عصرانه کوچک دعوت بودیم. آذرخانم زن بدقیافه ای نیست خیلی هم خوش پوش و شیک و پیک است. مدتهاست طلاق گرفته و شوهرش رفته آمریکا دخترشان را هم با خودش برده. می گفت: شوهرم تا وقتی ایران بود هیچ وقت من را با خودش نمی برد دیسکو و کافه ( خوب زمان شاه از این حرفها بوده الان اگر بود باید می رفتند مسجد و امامزاده)  می گفت، شوهرم می گفته: "نان و پنیر را بردارم با خودم ببرم توی چلوکبابی! همه به من می خندند." آذر خانم زندگی اش را از راه فال گرفتن می گذراند یعنی فال ورق و قهوه می گیرد و در ثانی توی یک جایی به اسم سونا ماساژ هم می دهد. برایمان فال قهوه گرفت. ( البته برای من فال نگرفت چون نمی خواستم ولی دوست داشتم لااقل ماساژش را امتحان کنم و هی گوشه و کنایه می زدم و مامان هم هی لبش را گاز می گرفت و هی زیر گوشی به من می رساند که نگویم) خلاصه به هر کس یک چیزی می گفت و همه هم آن قدر هالو که باور می کردند و با تعجب می گفتند؛ وای! آره؛ راست می گه! خلاصه این قدر ابراز احساسات می کردند که او دقیقاً می فهمید باید کجاها را بیشتر تاکید کند و رویش بیشتر حرف بزند. دختر آذر خانم چند وقتی است از آمریکا آمده و پیش مادرش زندگی می کند. خیلی دختر با مزه و خوشگلی است هم سن و سال من، چشمهای عسلی و یک کمی تپلی با لبهای قرمز و قلوه ای، یعنی اگر من نصف قشنگی او را داشتم از خوشگلی ام چه استفاده هایی که نمی کردم؟ الان بیشتر کسانی که از من خوششان می آید فقط بخاطر حاضرجوابی و اخلاقم است و نه چیز دیگری، من خودم را توی آینه نگاه می کنم و می بینم من بیشتر شبیه مادر سفید برفی هستم تا خودش، بینی قلمی، لبهای معمولی،  ابروها و مژه های سیاه؛ صورت لاغر، فقط چشمهایم قشنگ است، آن هم در مجموع چون همه چیز معمولی است و آن طوری که باید باشد نیست چشمها هم  چیز دندان گیری از آب در نیامده .
حالا ازاین ها بگذریم این دختره را دعوتش کرده اند برود کانون زبان آموزش انگلیسی بدهد به کودکان، راستش یک کمی بیشتر از یک کمی حسادتم شد. هم این که این دختر این قدر خوشگل است و هم این که دارد به چه خوبی کار می کند، حالا کاری نداریم که اصلا سواد درست و حسابی نداشت و جدول ضرب را هم درست بلد نبود اما چه فایده؟ من که طراحی ام خوب است، سینوس و کسینوس می گیرم و جبر می دانم الان در این وضعیت هستم ولی او با نصف چیزی که توی مغز من است الان اینطور راحت کار پیدا کرده. اگر همین طور بخواهد پیش برود اصلا به عدالت خدا هم شک می کنم.

پنج شنبه 17 آذر ماه67
آذر آمد و شب بیداری های شبانه من شروع شد. امتحان های ثلث اول است و دمار از روزگارمان در می آورد. به تجربه به من ثابت شده از پس امتحان های ثلث اول که بر بیایی پشت دیو را شکسته ای، دیگر راه هموار است برای این که از اصول باخبری. امروز امتحان ریاضی جدید دادیم. زیاد بود اما با کمی دقت توانستم همه را حل کنم. مامان که می گوید مطمئن است 17 یا 18 می شوم.
تا حالا دو تا امتحان دیگر هم داده ام، دینی و عربی. روز شنبه هم امتحان جبر دارم، همانی که همیشه ازش نالیده ام و بهترین نمره را گرفته ام. لذتی دارد این بیداری های شبانه، از آن بهتر نمرات درخشان است که توی کارنامه خستگی آدم را در می آورد. بفهمی نفهمی راه افتاده ام. تا قبل از امتحان ثلث اول تنبلی می کردم ولی حالا می دانم که حتی نباید یک نمره پایین در کارنامه من باشد. (مگرنه)! خیلی تنبل و بی عرضه هستم که گذاشته ام دیگران به تنبلی من بخندند.
پنج شنبه هفته پیش رفتم کارگاه " آقای میم" و بهش گفتم که فیلا تا یک مدتی نمی توانم بیایم کارگاه چون امتحان هایم شروع می شود. خیلی معمولی برخورد کرد و خیلی سریع گفت: باشه باشه. خیلی برایم عجیب بود نه به آن اصرارش که هی بیا و بیا و نه به این رفتارش که خیلی راحت و بدون مشکل گفت: باشه برو بچسب به درس ها.
راستش من کم کم داشتم شک می کردم که نکند او از من خوشش آمده ولی حالا می بینم که نه؛  مشکل همان لب قلوه ای و چشم عسلی است که من ندارم و شانسش را هم نداشته ام. البته در مورد آقای میم چه بهتر که از من خوشش نمی آید چون او از هر کس خوشش بیاید یک انتظاراتی هم از طرف دارد که حالا بیا و جمعش کن. اما بد هم نبود فرصت خوبی بود برای اذیت و آزارش به  تلافی بدجنسی هایش و آن کاری که با عیسی کرده، خدا بهش رحم کرده است چون اگر این اتفاق برایش بیفتد که خدای نکرده روزی از من خوشش بیاید چنان حالش را می گیرم که بیا و ببین. اصلا مردهایی که این طور مغرور و از خود راضی هستند که فکر می کنند. زنها  فقط یک چیزی هستند که باید باهاشان عشق و حال کرد و آنها  هر طور دلشان خواست با آنها برخورد کنند. مستحق عاشق شدن هستند. آن هم نه یک عشق راحت یک عشق دردناک و پر حسرت و اندوه .

چهارشنبه 30 آذر ماه 67
سالروز تولدم را به خودم تبریک می گویم، روز بدی است، دیروز نیز همین طور، کاش کسی یادم نمی انداخت که امروز روز تولدم است. مامان با ناشیگری خاص خودش تا از در وارد شدم، دویست تومان پول داد و بدون آن که یادی از روز تولدم کند گفت" این را بگذار پیش آن های دیگر!" طفلک فکر می کند همه چیز را می شود با پول حل کرد و یادش می رود دیروز چقدر سر نشستن ظرفها با من دعوا کرده است. بابا نیز گفت: تولدت مبارک و پشت بندش اضافه کرد، امروز هم نرفتی گلدان ها را آب بدهی یادت باشد.
فکر کنم باید هجده ساله شده باشم. هجده ساله، هجده سال از زندگیم گذشته است، افسوس هنوز خیلی چیزها را نمی دانم و هیچ تجربه ی هیجان انگیزی ندارم. حتی درست و حسابی لذت عاشق شدن نداشته ام. آدم هایی هم که فکر می کردم دوستم دارند، یا ترسو بودند یا واقعاً دوستم نداشتند و من بودم که فکر می کردم دوستم دارند. در این هجده سال تجربه های عجیبی داشته ام، چیزهایی که توی ذهنم برای همیشه ثبت شده اند مهمترین هایشان را اینجا می نویسم.
هفت ساله بودم از دوچرخه افتادم روی میله ی دوچرخه و لباسم خونی شد، مامان با نگرانی من را برد دکتر که ببیند چه بلایی سر پرده بکارت من آمده است، خوشبختانه سالم بود، پس ای پسری که در آینده قرار است دفترچه خاطرات من را بخوانی( به سبک رمان ر_اعتمادی)  تا عاشق من شوی، یک مژده خوب برای تو دارم پرده بکارت من سالم است!
در هشت نه سالگی انقلاب شد و حکومت شاهنشاهی به جمهوری اسلامی تغییر پیدا کرد.
در ده یازده سالگی جنگ شد.
در پانزده سالگی در کلاس اول دبیرستان مردود شدم.
در هفده سالگی یک پسری عاشق من شد ولی از من ترسید و هیچ وقت به من نگفت که از من خوشش می آید. 
در هفده سالگی من عاشق شدم. جنگ تمام شد و بعد کسی که من عاشقش شدم با یک دختر دیگری خوابید و با او ازدواج کرد.
این بود زندگی من در این هجده سال، متشکرم خدای بخشنده و مهربان.

سه شنبه 6 دی ماه 67
هر وقت که قسم خوردم تا کاری را انجام بدهم، با تمام حماقت و نامردی زیر قولم خودم زده ام. اما حالا باید که به قول خودم عمل کنم. زیرا این قول فقط برای حفظ شادابی و سلامت و خوشبختی خودم است.
1-  از این به بعد فقط یک ساعت در بعدازظهرها می خوابم نه چهار ساعت
2-  صبح خیلی زود ساعت 4 یا 4/5 از خواب بلند می شوم.
3-  صبح در هر موقعیت باید یک ساعت تا نیم ساعت( درصورت انبوه کارهای دیگر) ورزش کنم.
4-  شبها باید تا آن جا که می توانم دیر بخوابم
و
سعی کنم ........... همین ها را انجام دهم کلی کارانجام داده ام.

پنج شنبه 7 دی ماه 67
باور کردنی نیست، اصلا نمی توانم باور کنم مرجان این طور با من برخورد کرده باشد. یعنی نه این که برخورد بدی باشد، اصلا مرا تحویل نگرفت و با من برخورد نکرد. خیلی سرد و یخ و نابهنجار، من رفته بودم آموزشگاه سری به استاد اخوت بزنم. دوست داشتم محیط آموزشگاه را دوباره ببینم. وقتی من رسیدم مرجان نشسته بود پشت میزش و داشت کارت های هنرجویان را می نوشت. همین که من را دید نه مثل همیشه سلام وعلیک کرد و نه از من استقبال کرد، انگارکن که من یک غریبه باشم، خیلی معمولی با من سلام  کرد و گفت: بفرمایید چیکار دارید؟
من اولش خیلی با هیجان رفته بودم  که حتی بوسش کنم و با هیجان به او سلام وعلیک کردم و واقعاً فکر می کردم شاید غرق در افکارش است و تمرکز ندارد ولی بعد دیدم نه، دارد به من کم محلی می کنم. خیلی وارفته و با تعجب پرسیدم: استاد هستند؟
گفت: خیر تشریف ندارند.
گفتم: حالشون خوبه؟ کجا هستند؟
با بی حالی که یعنی خیلی مزاحم هستی و یک عالمه کاردارم و چرا زودتر نمی روی گفت: من چه می دونم حتماً منزل تشریف دارند دیگه.
من واقعاً با متعجب ترین حالتی که یک آدم می تواند داشته باشد وسط آموزشگاه ایستاده بودم و نه می توانستم بروم و نه می توانستم بمانم. سعی کردم توی کلاس نقاشی را ببینم که ببینم آقای آلپاچینو هست یا نه؟ فقط برای آن که یک آشنای دیگر پیدا کنم. به خدا نه برای آن که بخواهم دید بزنم، بعد مرجان با پوزخند به من گفت: از لای در که نمی تونی دید بزنی می خوای برو در را باز کن ببین هستش! اصلا از تعجب دهنم باز مانده بود، خلاصه راه افتادم و برگشتم خانه، اما تمام مدت قلبم جریحه دار شده بود، این چه برخوردی بود که  مرجان با من داشت؟

یک شنبه 10 دی ماه 67
بلاخره فهمیدم چرا مرجان با من آن طور سرد برخورد کرد. دیروز زنگ زدم به استاد و با ناراحتی به او گفتم: که آمده ام آموزشگاه و او نبوده است و مرجان هم با من خیلی سرد برخورد کرده.
گفت: ولش کن بابا فکر کنم این دوتا دعوای زن و شوهری دارند. این هم هر روز مثل برزخ می آید آموزشگاه و می رود.
اما امروز که رفتم کارگاه کفش و کیف همه چیزحالی ام شد. بعد از مدتها بود که می رفتم کارگاه یعنی ازشروع امتحان های ثلث سوم تا امروز نرفته بودم آنجا بیش از یک ماه. خوب اولش منصور مثل همیشه خوب و خوش اخلاق با من برخورد کرد اما بعدش احساس کردم دیگر آن آدم گذشته نیست. یعنی یک جوری توی فکر بود و مدام سکوت های طولانی می کرد. من یک کمی برایش حرف زدم از امتحان هایم و کلاس های مدرسه هنر و ادبیات، اما او فقط با لبخند شنونده بود چون در واقع او بیشتر مواقع همه اش می پرد توی حرف آدم و یک چیزی می گوید و خودش را لوس می کند. برای همین بیشتر شک کردم که چیزی شده است.
آخرش نتوانستم تحمل کنم و گفتم: چیزی شده واقعا؟
سرش را تکان داد و گفت: نه چیزی نیست خسته ام.
یک لبخندی زدم و گفتم: خوب راستش من چند روز پیش رفتم آموزشگاه و برخورد مرجان با من خیلی بد بود.
با تعجب گفت: به تو چیزی گفت؟ با هم دعوا کردید؟
گفتم: نه  ولی برخوردش خیلی سرد بود. و یه جور رفتار کرد که به من برخورد. بعد با خنده گفتم: به من گفت از لای در توی اطاقی که داداشت هست را نگاه نکنم، گفت، دید می زنی!
چند لحظه به من خیره شد و گفت: فکر کنم با هم اختلاف پیدا کردن، مجید چند هفته است اومده خونه خودمون  و با زنش زندگی نمی کنه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: جدی؟ چقدر بد!... و بعد فکر کردم این ها چه ربطی به من دارد که مرجان با من بداخلاقی می کند و همین را هم به او گفتم.
بلند شد و تا نزدیک پنجره رفت و بیرون را نگاهی انداخت و بعد همانطور که پشتش به من بود گفت: تقصیر من بوده، اممم یعنی وقتی مجید هنوز ازدواج نکرده بود یک بار از دهنم در رفت به مامان گفتم؛ بهتره که تو را برای مجید تور کنه ووووووو هاه و حتی گفتم که مجید هم از تو بدش نمی آد.
خوب معلوم است دیگر یعنی که همه ی این حرفها را مادرشان گذاشته کف دست مرجان! یعنی از آن جا که خیلی از مرجان بدش می آمده برای این که سیخی به مرجان زده باشد به او گفته که مجید از این دختره خوشش می آمده و ما می خواستیم برویم خواستگاری اش و بعد باعث شده که بین آن دوتا بهم بخورد.
به هرحال برایم اهمیتی نداشت، با خنده به آقای میم گفتم: پس همه این چیزها زیرسر شماست. حالا که فهمیدم موضوع چیه دیگه از مرجان ناراحت نیستم.
اصلا باورش نمی شد که برخورد من اینطوری باشد گفت: لابد دلت می خواد سرمن را بشکنی؟
شانه بالا انداختم و گفتم: نه اصلا به هرحال خوشحالم که بهم گفتین چون ممکن بود فکرم هزار راه دیگه بره.
چقدر زندگی احمقانه ای دارند آدم های دور و بر من!


شنبه 29 بهمن ماه 67
این دوتا دختر پرحرف دارن راجع به باران حرف می زنند، راجع به رویش، راجع به زندگی، راجع به بهار، آخ بهار چقدر تو زیبایی، بودن تو هستی من است.
احمقانه است، چرا وقتی کوچکتر بودم از پاییز خوشم می آمد، شاید به خاطر تعصب چون در فصل پاییز به دنیا آمده بودم، چرا از هوای ابری تیره خوشم می آمد و توجه به هوای صاف و آبی با تک و توک لکه های ابر و بارش زیبای باران در بهار و روشنی آسمان نمی کردم. بگذریم بعد از مدتها آمده ام که ماجراهای بهمن را و دهه فجر را تعریف کنم، اوایل سال آن قدر وضع معلم ها و درس دادنش خراب بود که هر روز یکی از بچه ها داغ می کرد یا همه اش درحال اعتراض کردن جلوی دفتر بودیم. نزدیک بهمن که شدیم و خانم قربانی به من گفت: باز هم در مسابقات نمایش نامه نویسی و تاتر شرکت کنم یک فکری به سرم زد. با خودم گفتم؛ چرا همه اش در مورد معتادهای بدبخت و انقلاب و ساواکی ها و شاه خائن و شهادت و این حرفها نمایش داشته باشیم. در حالی که بیشتر این نمایش نامه ها برای پسرها نوشته شده ولی چون دخترها چیزی برای بازی ندارند اینها را اجرا می کنند. بدبختی این است که اتفاقا دخترها نقش مردها و پسرها را هم بازی می کنند و انگار از دختر بودن خودشان می ترسند یا فکر می کنند که آن طوری آزادتر هستند، این است که یک نمایش نامه نوشتم که در یک دبیرستان خارجی می گذشت در چهار پرده هر پرده در مورد یک معلم و طرز رفتار و کردار آن معلم با دانش آموزان بود. اتفاقاً سعی هم کرده بودم که دقیقا رفتار و کردار معلم مورد نظر خودم در مدرسه را تحت عنوان یک معلم خارجی در نمایش نامه بیاورم. حتی موضوع عاشق شدن رقیه به خودم را و عاشق شدن معصومه به خانم فهیمی را هم در نمایشنامه گنجاندم، نقش این بچه ها را هم به خودشان دادم که بازی کنند اتفاقا چون حسش می کردند خیلی هم خوب بازی کردند.  خلاصه تمام 23 دانش آموز کلاس را به کار گرفتم، هر کس می توانست بازیگری می کرد و هر کس هم نمی توانست باید پشت صحنه کمک می کرد. من خودم  نویسنده و کارگردان بودم و یک نقش کوچولویی هم آن وسط داشتم( نقش امیلی که جنیفر عاشقش شده است!) خلاصه تاتر منطقی و پرباری از آب درآمد و همه بلااستثنا از آن خوششان آمده بود. حتی یک بار خانم مصباح گفت که وسط دفتر مدرسه را پرده کشیدند تا ما برویم این تاتر را توی دفتر و فقط مخصوص معلم ها اجرا کنیم. تنها کسی که از تاتر خوشش نیامد خانم همتی بود معلم زبان که خیلی بداخلاق و عصبانی مزاج است آن هم بخاطر این که در نمایش نامه یک قسمتی بود که یکی از بچه ها باید می دوید می آمد توی کلاس و فریاد می زد؛ خانم هامیلتون، خانم هامیلتون دارد می آید و همه بچه ها باید می ترسیدند، که فهمیه گیج، دوید آمد توی صحنه و اشتباهی گفت خانم همتی خانم همتی دارد می آید، و این مساله خانم همتی را خیلی ناراحت کرد. از یک دبیرستانی در اکباتان هم دعوتمان کردند که برویم نمایشمان را در مدرسه شان اجرا کنیم. بعدش هم آن قدر نامه های مهربانانه و خوب برای ما نوشتند که من واقعا کیف کردم. چند بار هم نمایشنامه را در تالار محراب اجرا کردیم بخاطر خانم سید رضی داور مسابقات که از نمایش ما خوشش آمده بود و هی مدارس را دعوت می کرد که بیایند ببینند.
کلی هدیه های بیخودی و کادوهای دوزاری هم به ما دادند. که واقعا به زحمت کاری که کرده بودم نمی رسید.
 اما چندتا اتفاق خوب برایم افتاده است. یکی اینکه خانم سید رضی از ما دعوت کرده که برویم کمکش کنیم برای ساخت یک تاتر عروسکی که خودش کار می کند و یکی هم این که الان به عنوان رهبر بچه های 3 ریاضی شناخته شده ام. بچه ها اسمم را گذاشته اند "زاپاتا"  حتی بعضی از معلم ها هم از این اسم خوششان آمده وهی به من میگویند زاپاتا. یک اتفاق ناجورهم هم یک بار سر یکی از اجراهای نمایش افتاد. مدرسه گفته بود می توانیم مادرهایمان را ببریم نمایش را تماشا کنند. مامان هم آمده بود و خوب معلوم است خیلی از این که من همه کاره نمایش هستم و همه از من تعریف می کنند، خوشش آمده بود و احساس غرور می کرد. هی به همه می گفت: من مامان این دختره هستم. بعد مامان صاف رفت نشسته پیش خانم قابلی! که معلم هندسه مان است و با این که در دانشگاه شریف درس می خواند اما درس دادنش افتضاح است و من همیشه از او انتقاد می کنم و سر کلاس ایرادش را می گیرم. مامان خانم از اوپرسیده بود شما معلم چی هستید. این هم گفته بود هندسه، مامان هم برای این که خانم قابلی خوشش بیاید و بعداً هوای من را داشته باشد یک ساعت نشسته بود پیش خانم قابلی گفته بود که بله دختر من همه اش در خانه از شما تعریف می کند و می گوید شما چه معلم خوبی هستید واز شما بهتر پیدا نمی شود و از این جور حرفها.  حالا هی خانم قابلی می پرسیده: مطمئن هستید دختر شما من را می گفته؟ مامان می گفته: بله خانم خود شما را می گفته و خانم قابلی می گفته : من قابلی هستم ها یعنی در مورد من می گفته!؟ (ببین برای بدبخت چقدر مهم بوده که من تعریفش را کنم! واقعا که؛ مثلا معلم ماست  درواقع فقط دو سال از ما بزرگتر است ولی چون اینها نمی خواهند معلم مرد برای ما بیاورند مجبور هستند به این جوجه دانشجو ها بسنده کنند)  بگذریم مامان که بعداً آمد خانه و فهمید خراب کرده و در واقع من با قابلی کاردو پنیر هستم حالا من را (مشقل ذمه) کرده که نکند با قابلی بدرفتاری کنم و اذیتش کنم و حرف او بیخود از آب دربیاید. خلاصه به خاطر مامان مجبور شده ام درس دادن افتضاح قابلی را تحمل کنم و با قابلی کنار بیایم. ولی مطمئن هستم آخرش از هندسه تجدید می آوریم.

دوشنه اول اسفند ماه 67
فیلم میرزا کوچک خان را دیده ام و هنوز در حال و هوای سریال هستم. هنرپیشه های خوب و خوشگلی هم دارد، کارگردان خیلی زرنگی کرده که چهره های خوب و خوش قیافه ای را برای فیلم خودش انتخاب کرده، این جور فیلم ها که یک قسمتی از تاریخ ایران را نشان می  دهند خیلی خوب هستند، هر چند من هیچ وقت نمی توانم به این فیلم های تاریخی اعتماد کنم. یعنی نمی توانم یقین داشته باشم که میرزا کوچک خان واقعی هم مثل همین هنرپیشه خوش تیپ و خوش برخورد و عاقل و وطن پرست و تاثیرگذار بوده باشد. نمی توان اعتماد کرد که وقایع تاریخی در فیلم ها و سریال ها عیناً همان باشد که نشان می دهند.
واقعیت این است که این  فیلم ها حاصل داستان سرایی بعضی نویسندگان داستان پرداز هستند که با کم و زیاد کردن تاریخ واقعیت را قشنگ تر از چیزی که بوده نشان می دهند. میرزا کوچک خان تلویزیون ما وطن پرست و بزرگ اندیش است اما شاید میرزا کوچک خان واقعی این طور نبوده. دوستان خارجی او مهربان و با گذشت و به فکر منافع ایران بوده اند. اما شاید در واقعیت دوستان خارجی میرزای ایرانی ما نه مهربان و نه باگذشت بلکه سیاستمدار و دودوزه باز و به فکر مناقع کشورهای خودشان بوده اند.
نه نمی شود روی فیلم ها و سریال های تاریخی سرگذشت یک ملت را تفسیر کرد. این فیلم ها عروسک بازی کارگردان ها هستند که اگر خوب کار کرده باشند ما را می گیرند اما از عمق و واقعیت تهی هستند. به هر حال تاریخ این سرزمین نشان داده که آدمهایی آمده اند و رفته اند ولی هیچ وقت نتوانسته اند تاثیر زیادی روی این سرزمین بگذارند. چیزی که معلوم است ما باید هنوز منتظر باشیم تا آدم های درستکار و غیور و آزادی خواهی بیایند تا اگر عمرشان به دنیا بماند! خون تازه ای در شریان های خالی از خون و فرسوده ایران به جریان بیاندازند.

جمعه 5 اسفندماه 67
تهمینه رفته خانه نازنین اینها، همین.

جمعه19 اسفندماه 67
عهد کرده بودم با خودم، چیزی در مورد مجید و منصور و مرجان و عشق و عاشقی حتی به  گل و گیاه و حیوانات ننویسم. حتی در این مدت، با این که چند باری دستم به قلم رفت تا چیزی بنویسم عهد و پیمان خودم را به یاد آوردم و ننوشتم. اما حالا می نویسم که چه حال خرابی داشتم این روزها، این احساس که مرجان حالا در مورد من چه فکری می کند و این که فکر می کردم خانواده منصور اینها از من چه استفاده ای کرده اند که میان مرجان و مجید را بهم بزنند واین که فکر می کردم لابد بعضی وقتها می نشینند  با خودشان می گویند: این دختره خیلی خوب است برای این که پسر ما را از چنگال مرجان در بیاورد بیرون خیلی آزارم می داد.  حتی منصور هم این را فکر می کرد. هم اولش که هنوز اینها با هم ازدواج نکرده بودند و هم حتی بعدش که اینها با هم قهر کردند. من کاملا احساس کردم که ناگهان برخورد منصور با من عوض شد. قبلش یعنی زمانی که هی می رفتم کارگاه و می آمدم یواش یواش  حتی فکر کردم که از من خوشش آمده. ولی بعدش که اینها دعوا کردند یعنی مرجان و مجید. لابد نشسته و با خودش دودوتا چهارتا کرده و پیش خودش گفته: نه، همچین هم  این دختر مالی نیست که من بخواهم برایش سرو دست بشکنم. صبر کنم ببینم حالا که مجید و مرجان با هم بهم زده اند. بدهمش به مجید،  شاید هم دوباره بشود که مجید بیاید این دختره را بگیرد!
یعنی اگر غیر از این بود چرا منصور با این که قبلش خیلی اصرار می کرد من حتماً بروم پیشش طراحی برایش ببرم بعد از آن اتفاق که برادرش با مرجان قهر کرد یک مرتبه سرد شد و دیگراز رفتن من استقبال نکرد؟
به نظرم  این وسط تنها کسی که مهم نیست  چه احساسی داشته باشد من هستم. هر چند من با احساس خودم کنار آمده ام و لااقل به این نتیجه رسیده ام که من لاشخور نیستم. اما در واقع آن قدر غرورم جریحه دار شده که تا تلافی اش را سر منصور در نیاورم راحت نمی نشینم. اتفاقاً فردا تصمیم گرفته ام بعد از این همه مدت بروم کارگاه و باز هم روز از نو روزی از نو. آن قدر این کار را می کنم تا نقشه ام را عملی کنم. به هر حال من هم در این مدت یک مقداری بازیگری یاد گرفته ام.

۷ بهمن ۱۳۹۴

کشتن مرغ محلی

آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۲۶.۰۱.۱۶ ۱۶:۴۴]
یک شنبه 6 شهریور ماه 67
صبح ساعت نه و نیم می خواستم بروم کارگاه آقای منصور( از این به بعد می خواهم بگویم "میم " برای این که این طور منصور منصور گفتن را خوشم نمی آید، یک جوری بدم می آید) به هر حال امروز خواستم بروم کارگاه " میم" اما بابا اجازه نداد. بعد با هم دعوا کردیم . من ساعت نه و نیم لباس پوشیدم و راه افتادم که بروم. ولی همین که آمدم توی حیاط و خواستم از جلوی گلفروشی رد شوم . بابا از پنجره کوچک  گلفروشی که به حیاط باز می شود من را دید و زد به شیشه و اشاره کرد که بروم پیشش. من هم مجبور شدم بروم پیشش.
 گفت: کجا می روی؟
گفتم: می روم خانه یکی از دوستانم!
با عصبانیت گفت: هر روز که من از تو می پرسم یا می روی کلاس نقاشی یا می روی خانه دوستانت یا می روی آموزشگاه. برای خودت برنامه ریزی کرده ای هی این ور و آن ور، چه خبر است؟
گفتم: خبری نیست! به هر حال مجبور هستم بروم چون بهش قول داده ام که با هم طراحی کار کنیم.
 بابا دستش را زد به شانه من  گفت: تو به او طراحی یاد بدهی؟ اگر او می خواهد طراحی یاد بگیرد چرا خودش نمی آید خانه ما.
بعد  هر کاری کردم اجازه نداد بروم. من هم خیلی ناراحت شدم ولی به هر حال برگشت خوردم! به داخل خانه. حتی نتوانستم به " میم"  زنگ بزنم و بگویم که نمی توانم بیایم. برای این که یک وقت بابا گوشی تلفن را از داخل مغازه برمی دارد و گندش در می آید.
فکر می کنم بابا از من حرصش گرفته است، اصلا نمی توانیم همدیگر را تحمل کنیم، شاید هم برای این است که دیروز مچشان را گرفتم؟ شانس من است که همیشه باید درست همان جایی کار داشته باشم که اینها مشغول گندکاری هستند.
اَاَاَاَاَاَاَاَه  یعنی این قدر که من بابا و مامان را سربه زنگاه  گیر انداخته ام ، در یخچال را باز نکرده ام، بیچاره ها پیچ و مهره شان هرز شد بس که مجبور شدند خودشان را جمع و جور کنند و بعد هم طوری برخورد کنند که یعنی چی؟ چه شد؟  اینجا کجاست؟ من کجایم؟ ما نبودیم. کلاً دوست دارم زودتر از پیششان بروم. 
دوشنبه 7 شهریور ماه 67
زندگی کردن به نظر من مثل آسایش هنگام دفع می ماند، وقتی آدم خوب می خورد و غم و غصه ای ندارد، معلوم است که شکمش هم خوب کار می کند، وقتی آدم درگیر مشکلات است و کارش گیر دارد، آدم یبوست دارد و زمانی که دل و روده ات سرماخورده یا چیز ناجوری خورده ای،  اسهال می گیری، خودت گند می زنی به زندگی. الان در حال حاضر زندگی من یبوستی است. کارش گیر کرده ، اصلا برایم مهم نیست که دفترچه ام بعدها خوانده شود و این کثافت کاری ها باعث تحقیر من بشود. یاد یکی از کتابهای ر_اعتمادی این نویسنده توانا و دانا!  افتادم. ماجرا این بود که یک دختر دفتر خاطراتی داشت بعد دفتر خاطراتش افتاد دست یک پسر،  بعد این پسر آن قدر تحت تاثیر ادب و متانت و متون ادبی سرشار از احساس دختر قرار گرفت که یک دل نه صد دل عاشق دختر شد! آن وقت  من هم دفتر خاطرات نوشته ام! همه اش پر از غلط املایی و انشایی و اشتباهات فاحش، یا این چیزهای حال بهم زن. اصلا برایم مهم نیست که کسی از من خوشش بیاید، من به هیچ وجه نمی خواهم آزادی بیان خودم را فدای این کنم که در آینده یکی دفترخاطرات من را بخواند. 
خلاصه به هر حال به هر جان کندنی بود امروز یک چیزهایی دفع شد،  توانستم با  " میم " تلفنی صحبت کنم. یعنی با چه بدبختی وقتی بابا نبود دزدکی رفتم گلفروشی سیم تلفن را از پریز کشیدم. بعد برگشتم توی خانه وقتی همه رفته بودند توی اطاق پذیرایی، به "میم" زنگ زدم و سریع  گفتم: سلام متاسفانه مشکلی پیش آمده و نتوانستم بیایم با شما صحبت کنم در مورد آن موضوع که بحثش را کرده بودیم. نیامدنم به خاطر این که نمی خواهم بیایم سرکار نیست و حتماً می آیم.  او هم خندید و خیلی با علاقه گفت: علیک سلام، اگه سرکار اومدنت هم مثل قول و قرارت باشه که دیگه کلاهمون می ره تو هم. من فکر کردم خیلی مصمم هستی و می خوای زودی کار یاد بگیری،  گفتم میز و صندلیت را هم آماده کردن  و به همه برش کارها هم....
من دیدم که اگر ولش کنم می خواهد هی حرف بزند و بلاخره یک نفر می آید، برای همین پریدم وسط حرفش و  سریع گفتم: باشه فهمیدم ببخشید،  من فردا پس فردا خودم رو می رسونم .
او هم با تعجب و انگار توی ذوقش خورده باشد گفت: خیلی خوب هروقت خواستی بیا، فقط سعی کن طرف های صبح بیایی و بعداز ظهر و شب نیایی. چون من از داخل پوست گوسفندی ام در میام و خطرناک می شم.
گفتم: باشه خداحافظ  و زود گوشی را گذاشتم. حتی منتظر خداحافظی کردن او هم نشدم.
چهارشنبه 9 شهریور ماه 67
شد که بروم  کارگاه  "میم" این بار خیلی محترمانه و مودبانه با من برخورد کرد، یعنی موضوع را جدی گرفته بود. گفت: قبول می کند که  یک روز طراحش باشم. اما این که ازاولش بابت خط خطی کردن هایم به من حقوق بدهد. اصلا فکرش را هم نکنم.
من گفتم: لااقل شما می توانید یک حداقلی را در نظر بگیرید تا من انگیزه ام را از دست ندهم.
او هم گفت؛  مطلقاً چنین خریتی را مرتکب نمی شود و فقط وقتی به من حقوق می دهد که من را قبول داشته باشد.
به هر حال قرار شد من طراحی بکشم و هفته ای یک بار برایش ببرم. البته گفت: مشکلی هم ندارد اگر همه اش کفش و کیف و دمپایی و اینها نکشیدم. یعنی برای این که دستم قوی شود می توانم همه چیز بکشم، اما کفش و کیف بیشتر.
من خیلی ناراحت بودم و گفتم: آمدیم و من خیلی هم خوب پیشرفت کردم، اما شما آخرش من را استخدام نکردید، بعد چه؟ همه تلاش و کوشش من هیچی می شود. نمی شود یک تعهدی چیزی بدهید؟
اولش حاضر نبود زیر بار تعهد برود اما بعدش گفت: به شرطی که به کسی نگویی من این قدر بدبخت بوده ام که با تو تفاهم نامه بسته ام، حاضرم تفاهم نامه هم ببندم. و بعدش هم این که متنش را خودت بنویسی و اگر من قبول نکردم خط بزنم و بعداً هم نگویی چون من چشمم به تفاهم نامه افتاده پس یعنی تفاهم نامه را قبول کرده ام  و همه چیز هم گردنم افتاده.
قبول کردم و پشت سررسید سال شصت و هفتش یک تفاهم نامه نوشتم و در آن او را متعهد کردم،  در صورتی که کارم رضایت بخش شد اجازه بدهد من در زمینه طراحی کفش و کیف با او همکاری کنم. ولی حقوق و اینها را ننوشتم احساس کردم یک کمی پررویی می شود اگر بخواهم از همین اولش در مورد میزان حقوقی که قرار است بابت هر طراحی داشته باشم صحبت کنم. از متن تفاهم نامه هم خوشش آمد و کلی خندید و گفت: با این چیزی که نوشته ای از همین الان احساس می کنم زیر بار تعهد له شده ام.
چیز مثبتی که امروز از آقای " میم" دیدم این بود که سعی نکرد خیلی خودش را لوس کند یا زیاد به من نزدیک شود. در واقع وقتی یک بار دید من از این که او زیاد بهم نزدیک بشود خوشم نمی آید و مدام فاصله ام را با او حفظ می کنم. سریع رفت پشت میزش نشست و دیگر از جایش تکان نخورد  یعنی حتی یکی دو بار بلند شد که جایش را عوض کند اما مثل این که دوباره یادش بیاید که نباید زیاد به من نزدیک شود نشست سرجایش و دیگر از همان جا با من صحبت کرد.
پنج شنبه 17 شهریور ماه67
یک عالمه طراحی که در طول هفته کشیده بودم را بردم کارگاه " میم" ، سه چهار تا مهمان داشت، یعنی آمده بودند سفارش ساخت و دوخت یک سری پوتین را به او بدهند. برای همین زیاد نتوانست با من صحبت کند خودش  تا جلوی در آمد و  طراحی ها را از من گرفت و بدون آن که مشتری هایش ببینند یک چشمکی به من زد و خیلی جدی گفت: بررسی شان می کند.
همه اش منتظرچیز جدید هستم که فکرم را به خودش مشغول دارد، سر و ته آرزوهای من را بگردی می بینی که چه روح بی مایه ای هستم، یعنی اگرچه کار کردن برایم خیلی مهم  است و این  شغل جدید و طراحی کردن  برای آن که بتوانم یک کار اینطوری داشته باشم را با جدیت انجام دادم. اما دروناً هیچ لذت و آرامش و شادی ندار در یکنواختی مطلق سیر می کنم. در حالی که روح من عصیان زدگی را می پسندد، من زندگی پر از هیجان و پر از عجایب و غرایب را دوست دارم رکود برایم عذاب آور است، بیشتر اوقات شهر و آدمها و رفتارها برایم غیر قابل تحمل می شوند. گاهی فکر می کنم نجیب بودن دست و پای مرا بسته است و اجازه کشف احساسات جدید را به من نمی دهد. من چقدر در یکنواختی دست و پا می زنم از هر شکاف کوچکی که به سوی ناشناخته پیدا می کنم سرک می کشم و بعد دوباره می بینم که  فقط نگاهی به بیرون انداخته ام و هنوز در همان لجه هستم و با همان سرو صدا دست و پا و دست و پا و دست و پا می زنم. خود را می فریبم،  با خیالات واهی  که آری زندگی من حتی در این دنیای کوچک توهمات شلوغ است و پرعصیان و در واقع در دل فریاد می زنم که راهی به بیرون از این اندوه نشانم دهید هر که راهبرم باشد می پذیرم حتی خود شیطان. دل شوره عجیبی در دل دارم و می خواهم که این راه را حتی اگر می بایست با پاهای پیاده پرتاول طی نمایم، از این کابوس دور شوم. امروز باز هم با بابا سر هیچ و پوچ دعوایمان شد. دیشب وقتی می خواستیم بخوابیم، گفت، فردا من نیستم، صبح یادت باشد گلدان های مارگریت را آب بدهی. ولی صبح این کار را نکردم. و وقتی گفت چرا؟ گفتم: حوصله نداشتم و  من دیگر شاگرد مغازه نیستم که هنوز از من کار می کشی. او هم عصبانی شد و با هم دعوا کردیم.
شنبه 26 شهریور ماه 67
چه زیبا بود این فیلم، نمی توانستم از فوران احساساتم جلوگیری کنم، چه فیلم قشنگی بود این " ریش قرمز" و چه احساس توام با نومیدی به من داد، همه فیلم عشق بود و عشق و چقدر گریه کردم، برای اولین بار به طور کاملا واقعی برای فیلمی تا به این حد زیباست از اولش گریه کردم تا آخرش . " توشیرومیفونه" خیلی خوب بازی می کرد. قبلاً هم همه اش در فیلمهای سامورایی بازی اش را دیده بودم و  کلاً هنرپیشه محبوب من است." کوروساوا" هم که دیگر هیچ، کارگردان مورد علاقه ام.
امروز هم رفتم به آقای ... آقای ...... توشیرومیفونه!  ( اسمش را بگذارم توشیرومیفونه نه سامورایی چطور است؟) طراحی های جدیدم را تحویل دادم. با کمال تعجب تمام طراحی های قبلی ام را دیده بود و دانه به دانه برایم غلط گیری کرده بود و توضیح داده بود. حتی یک جاهایی تشویقم کرده بود. مثلا یک جا نوشته بود، "این قدر بی خود سایه روشن نزد". یک جا نوشته بود: " زاویه دیدت از روبروست اما پرسپکتیوت از روی ابرها!"  یک جای دیگر نوشته بود:" خطوط محیطی را جدی بگیر سادگی نقوش جذابیت بیشتری دارند"  و روی یکی از طراحی ها هم نوشته بود؛ آفرین بهتر از چیزی هستی که فکرش را می کردم. در چه حالی این را کشیده ای که این طور انفجار احساس در آن دیده می شود؟ خلاصه برای هر طراحی کلی توضحیات داده بود. بهش گفتم که بهتر است زودتر در مورد من تصمیم بگیرد چون تا چند روز دیگر مدرسه ها باز می شوند.
گفت: تو که می خواستی قید درس خواندن را بزنی.
گفتم: همین الان هم همین را می گویم اما تحت فشار خانواده باید ادامه تحصیل بدهم.
خندید و گفت: به هر حال هر چه بیسوادتر باشی بیشتر مورد علاقه من هستی .
ولی من اخم کردم و گفتم:  حالا که این طور شد  من می خواهم ادامه تحصیل بدهم و خدا را شکر که از چشم کسی بیفتم. بعدش هم باز به یک بهانه رفتم ته اتاق نزدیک در نشستم.  باید حواسم به این آدم باشد.
چهارشنبه 17 مهرماه67
17 روز از شروع مدارس می گذرد، وعجب 17 روز پدردرآوری، درس ها بی نهایت مشکل و عجیب و حجیم شده اند، بگذریم. خیلی خودخواه و از خودراضی شده ام. ازمعصومه دخترک لوس و پرمدعا و بی نهایت عقده ای شروع می کنم که باهاش دعوا کردم بیشترش بخاطر این بود که من زیادی مغرور هستم و او به اندازه غرور من خودش را فداکار می داند!  اه از حوصله من خارج است که علت دعوا را بنویسم. فقط همین را بگویم که وقتی از مدرسه آمدم بیرون، دیدم که خودم هم خیلی بد بودم و تقریباً نزدیک بود معصومه را بزنم! کمااینکه تقریباً رقیه  را زدم یعنی هلش دادم و بیچاره رقیه  با آن علاقه عجیبی که به من دارد، از شدت ناراحتی آن قدر گریه کرد که ترسیدم غش کند. اه چندش آور است اما می گویم، بخاطر آن که معصومه  می گفت، رقیه عاشق تو شده ولی  تو حتی جواب سلامش را هم نمی دهی. اصلا محلش نمی گذاری و رفتارت با او خیلی تحقیر آمیز است.
از خودم متنفر شدم. درستش این بود که من هم در کلاس می نشستم و به سیری دل گریه می کردم؛ نه  این که عقده اش را با خودم بیاورم توی خانه، این عقده و بار سنگینی که روی قلبم سنگینی می کند را بهتر است بوسیله درس خواندن آرام کنم. برای آقای سامورایی یک بار دیگر طراحی بردم، همچنان وظیفه خودش می داند که تک تک طراحی هایم را اصلاح کند و عیب و ایرادش را بگیرد. این کار را حتی در مدرسه هنر و ادبیات هم نمی کنند. یعنی فقط می گویند خوب است یا بد است. امروز دو طرف میز وسط اطاق نشستیم، فاصله مان به اندازه کافی زیاد بود، او فهمید ناراحت هستم، گفت: امروز یه طوری هستی؟
گفتم: چیزیم نیست!
گفت: اینطوری که می گی چیزیم نیست شک می کنم نکنه بازم نامزد کسی را دزدیده باشم.
خیلی با دلخوری نگاهش کردم و دیگر هیچ نگفتم.
مسائل توی مدرسه برایم قابل هضم نیست.
یک شنبه 24 مهرماه 67
از طرف "جنگ هفته" آمده بودند مدرسه تا از بین بچه ها تعداد اندکی را انتخاب کنند، 6 نفر را انتخاب کردند که من هم بینشان بودم. نمی دانم، فکر می کنم برای بازیگری می خواهند. اما من به خانم قربانی گفتم: من بازیگری و اینها دوست ندارم اگر نویسندگی بخواهند هستم. به مامان و بابا هم گفتم؛  گفتند، عیبی ندارد می توانی بروی. به آنها هم همین را گفتم که اینها بازیگر می خواهند ولی ای کاش نویسنده می خواستند، چون بازیگری کار سختی است و من خیلی می ترسم که از پسش بر نیایم. اتفاقاً سهراب حرف جالبی زد گفت: از هرچه می ترسی بپر توش گفتم: حتی اگر آتش باشد؟ خودش گفت: از آتش هم می ترسی بپر توش.
روی هم رفته همه یک چیزی می گویند؛ ولی وقتش که برسد کی جرات می کند بپرد توی آتش? به هر حال ممکن است کارشان باعث شود به درسهایم لطمه بخورد، بخصوص که پنج شنبه و جمعه است و ممکن است تا دیروقت طول بکشد. در ثانی پنج شنبه ها من کلاس فیزیک تقویتی و مدرسه هنر و ادبیات  دارم و نمی توانم بروم.
اگر کارخوبی باشد چه؟ بدجنسی است اما اگر کار دیگری پیش بیاید که بهتر از کار کردن زیر دست منصور باشد یک لحظه هم حاضر نیستم با او کار کنم.  آدمهای جالبی توی این برنامه بازی می کنند، همه هنرپیشه های قدیمی، مقبلی، محبی، اکلیلی و... ممکن است دیگر چنین موقعیتی پیش نیاید؟ یعنی نه بتوانم دانشگاه قبول شوم و نه بتوانم کار خوبی برای خودم دست و پا کنم. پس می روم.
از طرفی اگر بروم امکان دارد، ورود به دانشگاه در رشته ریاضی برایم تقلیل پیدا کند، پس نمی روم.
البته اگر بروم امکان ورود به دانشگاه در رشته هنر برایم افزایش پیدا می کند، پس می روم.
اگر بخواهم از تمام این می روم، نمی روم ها میانگین بگیرم، باز هم می رسم به می روم، نمی روم! پس باید اول از همه هدف خودم را از انتخاب این کار تعیین کنم. بلاخره سرنوشت آدم بستگی به انتخابش دارد. البته که من در همه رشته ها اهداف مقدسی را هم دنبال می کنم. لااقل برای خودم مقدس!
من در رشته ریاضیات می توانم موفق بشوم و با کسب معلومات و ارائه این معلومات به دیگران موفق باشم.
در رشته هنر هم در ارتقاء فرهنگی، هنری و اصول انسانی می توانم مفید باشم.هر دو برای جامعه خوب است.
اما هر دو با هم امکان ندارد. برایم سخت است. درثانی ممکن است اگر اینها هنرپیشه بخواهند چون بلاخره بازیگری پایه این کار است من نتوانم چیز مفیدی ارائه بدهم و با یک تی پا بیرونم بیاندازند.
ااااااه اگرچه در حال حاضر جنون چیزی بودن من را کشته است اما من همیشه در رویاهایم همه چیز بوده ام و هیچ چیز نبوده ام. این چیزها را که دوباره می خوانم خنده ام می گیرد. زندگی من کاملا در رویا فرورفته است. دلم می خواهد از رویا بیایم بیرون و با دنیای اطرافم ملموس برخورد کنم. من باید مرز خیال و واقعیت را درک کنم. من باید خودم باشم نه یک کلیشه، نه یک قهرمان بادکنکی، من می خواهم و می توانم. بعداً می نویسم چه شد. الان می خواهم درس بخوانم.
البته یک کار دیگرآن است که من دقیقا از حالا سعی کنم که  رویای خالی  را در زندگی خودم با اعتمادبه نفس و واقع نگری پر کنم. می خواهم به جای برخورد سینمایی با سرنوشتم با آن با منطق ریاضی برخورد کنم.
شنبه 30 مهرماه 67
امروز دوباره جنگ هفته ای ها آمدند، این دومین باری بود که  آمدند و ما را بردند روبروی خودشان ردیف کردند. مثل زنهای حرمسرا! تا از میانمان یکی را انتخاب کنند. من که آن قدر بدم آمده بود داشتم بالا می آوردم. حالا اگر می دانستم که می شود به هوای بازیگری رفت و بعد کار نویسندگی برایشان انجام داد یک چیزی. تازه یک چیز دیگر هم فهمیدم که این کاری که ما داریم برایشان انجام می دهیم پولی نیست. یعنی برای رضای خداست و پولی هم بهمان استرداد نمی شود!
فردا اصلاً حال و حوصله مدرسه رفتن ندارم. باید یک بهانه ای جور کنم و نروم مدرسه عوضش بنشینم جبرم را بخوانم. چون فردا درسهای بیخودی داریم و نیازی هم به مدرسه رفتن نیست و فقط وقتم تلف می شود. البته بهانه هم نمی خواهد جور کنم همین که به مامان بگویم سرم درد می کند و چشمم را خمار کنم، کارتمام است.
جمعه30....آبان ماه 67
می بینی تاریخ روز را هم یادم رفته است. ماهی یک بار می آیم چیزی می نویسم و می روم آن هم زمانی که دقیقاً نمی دانم چه روزی است. چند روز پیش خانم سلطانی دبیر ادبیاتمان گفت که خوب است همه ما دفتر خاطراتی داشته باشیم و من یکهو یادم افتاد که اووووه من چقدر سال است که دفتر خاطرات دارم و یادم آمد این روزها سراغش را نگرفته ام.
بلاخره یک هدفی در زندگی پیدا کرده ام. از بس خودم را بخاطر رفوزه شدن، عقب افتاده می دانم حتی با بچه های کوچکتر از خودم چشم و هم چشمی دارم. برای همین است که فکر می کنم، هدفم این باشد که هر چه باشم باشم ولی  لااقل از گلناز دختر عمه ام بالاتر بشوم. یعنی این رفوزه شدن تا آخر عمر روی پیشانی من چسبیده و مرا ناراحت می کند. هر چند این اتفاق باعث عقده های حقارت بسیاری در من شده اما تهش را که نگاه می کنم می بینم خیلی هم بد نبوده. و من دهها قدم، دهها قدم از چیزی که می توانستم باشم جلوتر رفته ام. شکست مایه پیروزی من شده و زمینه ای برای افزایش اراده ام شده. دنیا را چه دیدی شاید هم انیشتین شوم.
شنبه 21 آبان ماه 67
فردا امتحان ریاضی جدید داریم، بدبختانه امروز رفته بودم مدرسه هنر و ادبیات و بعدش هم رفتم پیش آقای "میم" تا طراحی هایم را نشانش دهم. برای همین وقت نکردم درس بخوانم. دیروز تنها توانستم یک مقدار کمی مطالعه کنم و حالا هم از خواب دارم می میرم. وااااای تمرین های درسها را هم حل نکرده ام. خدا به دادم برسد. همین حالا یادم افتاد. راستی مرا دربرنامه "جنگ هفته" قبول کردند. فقط من و یک نفر دیگر را؛ اما اگر برنامه شان تا قبل از آذر باشد نمی توانم بروم، امتحان های ثلث اولم است و من بیشتر روی درس ها متمرکز شده ام. برای کار کردن همچنان پیش "آقای میم" می روم. یک اتفاقی افتاده بود که فکر کنم خودش مجبور شود من را زودتر استخدام کند. البته اگر راستش را گفته باشد. فکر کنم دارد یاد می گیرد که با من چطور رفتار کند. الان دیگر کاملا سعی می کند کاری نکند که من بگذارم بروم. چند وقت پیش نزدیک بود همینطوری بیاندازم و دیگر نروم، رفته بودم کارهایم را نشانش دهم. از یکی دوتا کارهای طراحی محیطی ام خیلی خوشش آمده بود، همان کارها را گرفت توی دستش و گفت: به به این دوتا عشق من هستند، این خطهای پراحساسی که کشیده ای، بعد کاغذ را جلوی بینی اش گرفت و محکم  بو کشید و به من چشمک زد و گفت: حتی بو هم می دهند. بوی سیب می دهند. من واقعاً تعجب کرده بودم اما یک چیزهایی احساس کردم. برای همین قیافه ی منزجری گرفتم و گفتم: خیلی تشبیهات مسخره ای به کار می برید، یک جوری که به نظر می آید  می خواهید من را امتحان کنید.
چشمهایش را گرد کرد و گفت: امتحان کنم؟ برای چی؟
گفتم: امتحان کنید که ببینید وقتی می گویید: سیب و گلابی و عشق و بو می کشید؛ عکس العمل من چه باشد.
چشمهایش را ریز کرد و با بدجنسی لبخند زد و گفت: خوشم می آد خیلی تیز و ویزی، درست فهمیدی داشتم برات دان می پاشیدم، اما تو مثل این مرغ های دیوانه جنگلی که به کرم خوردن عادت کردن و وقتی آدم می ره طرفشون با جیغ و داد فرار می کنن، می مونی.
من هم مثل خودش چشمهایم را ریز کردم و همانطور که کاغذهایم را از روی میز و جلوی او جمع می کردم گفتم: می دونی دلیلش چیه؟ مرغ های محلی رو نمی رن سراغشون تا وقتی که بخوان سرشون رو ببرن، حیوونی ها حس می کنن که باید فرار کنن، کاری که من الان می کنم.
فوری گفت: یعنی فکر کردی من می خوام سرت را ببرم، چرا این قدر وحشی باشم. وقتی می شود مهربان بود.
من کیف و وسایلم را هم برداشتم و رفتم به طرف در ولی او فوری با چند قدم خودش راجلوی در رساند و ایستاد و دستش را گرفت جلوی در که رد نشوم و گفت: کجا میری؟ جدا به اون شدتی که تو فکر می کنی منظور بدی  نداشتم.
کمی ترسیده بودم اما بدون آن که نگاهش کنم گفتم: برو کنار، من نمی خوام برات طراحی کنم، می تونی خوشحال باشی که دیگه من رو استخدام نمی کنی، تفاهم نامه رو هم پاره کن بیانداز دور از نظر من اشکالی نداره.
نرفت کنار و خیلی شمرده شمرده گفت: گوش کن، در مورد سیب و خیار و عشق و بوکشیدن معذرت می خوام. اشتباه کردم، حق داشتی می خواستم ببینم عکس العملت چیه، اما شاید منظورم این بود که ببینم اگه یه بخت برگشته ای بخواد بهت بگه ازت خوشش اومده، می تونه  نسخه زنهای دیگه رو برای تو هم بپیچه یا نه؟
یک لحظه نگاهش کردم و دوباره خیره شدم به روبرو و گفتم: از این شوخی ها بدم می آد آقای ملک محمدی!
( یعنی راستش بدم نیامده بود بلکه در واقع ترسیده بودم. احساس عجیبی داشتم، وقتی طراحی ام را می بویید با آن نگاه عجیب انگار خودم را گرفته و این کار را می کند. احساس وحشت کردم و یک جور احساس عجیب دیگر که نمی توانم بنویسم. یادم به آن روزی آمد که آقای آل پاچینو دستم را می بوسید و بعد تازه حسی که آن موقع تجربه نکرده بودم حالا برایم زنده شده بود.)
خیلی جدی و دوستانه گفت: دیگر تکرار نمی کنم. معذرت می خوام. راستش کارت خیلی خوب شده، می خواستم بهت بگم که شاید ناچار بشم باهات قرارداد ببیندم. ولی روشم بد بود.
با ناباوری نگاهش کردم ولی خیلی آرام گفتم: لطفاً برید کنار می خوام برم.
باز هم کنار نرفت و گفت: برمی گردی دیگه؟ گفتم که معذرت می خوام، اشتباه از من بود تو حق داشتی واقعاً روش بدی بود! گوش دادی به حرفم؟ یادت می مونه که معذرت خواهی کردم؟
سرم را تکان دادم و باز هم با دلخوری نگاهش کردم. احساس نکردم قصد بدی نسبت به من داشته باشد. نشان می داد که واقعاً پشیمان است. فکر کنم بخاطر آن که دارد کارم بهتر و بهتر می شود دلش نمی خواهد این همه زحمت خودش و خودم هدر برود. بعد از این ماجرا یکی دو بار دیگر هم رفتم پیشش و طراحی بردم، بار اول بعد از این ماجرا از این که دوباره رفتم خیلی خوشحال شد ولی خیلی محترمانه برخورد کرد. حالا  هم مدام سعی می کند که دیگر از آن نمایش های عجیب جلوی من بازی نکند. 

۵ بهمن ۱۳۹۴

چاقوی ضامن دار

https://telegram.me/noone_ezafe
شنبه 5 شهریورماه 67
با چه کلکی مریم را راه انداختم برویم چهار راه ولی عصر- جمهوری به بهانه خرید گل سر و جوراب اولش بهانه آورد، اما وقتی گفتم: بیا برویم بیرون هم ساندویچ می خوریم و کلی خوش می گذرد، وسوسه شد و راه افتاد. توی راه خیلی با هم حرف زدیم. از این که داداش منصورش  از خانه شان رفته خیلی ناراحت بود، البته می گفت: هنوز هم منصور همه اش می آید و به من پول توجیبی می دهد.( با پول توجیبی دادن داداشش هم پز می دهد، من حتی دوست ندارم از بابا هم پول توجیبی بگیرم)  و گفت: روی هم رفته خیلی کم به خانه می آید، یکی هم به خاطر آن که باید حامدشان را که خیلی عصبانی مزاج و دعوایی است کنترل کند و نمی خواهد که حامد به بهانه بودن او توی آن خانه، هی به آن خانه بیاید و برود و هم این که حامد میانه اش با محبوبه خوب نیست و مدام به خاطر نامزد محبوبه به جان هم می افتند، یک بار هم که حامد رفته است، نامزد او را چاقو زده، برای همین کلا توی خانه بودن برای حامد خوب نیست و منصور هم به حامد گفته: من از این خانه می روم تو هم دیگر حق نداری پایت را آنجا بگذاری. من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم که دلش برای منصورشان تنگ نشده و بعد آرام آرام او را راضی کردم که برویم کارگاه برادرش، باز هم اولش بی میل بود و می گفت: منصورمان خیلی خوشش نمی آید ما برویم کارگاه چون آن جا کارگرها می آیند و می روند و به هر حال برای رفتن ما خوب نیست. اما من بهش گفتم: ولش کن بابا بیا برویم امتحانی بکنیم. جلوی من که تو را دعوا نمی کند شاید هم سورپرایزش کردیم و از رفتن ما به آنجا خوشش آمد. خلاصه بلاخره راضی شد و راه افتادیم. اولش من فکر می کردم کارگاه باید نزدیک چهارراه ولی عصر باشد اما بعد دیدم که باید خیلی برویم بالاتر یعنی در واقع توی خیابان فردوسی بود در کوچه های فرعی سمت چپ  خیابان فردوسی به طرف جنوب میدان که مجسمه فردوسی هم دارد. این همه راه را از خانه تا آنجا پیاده رفتیم.اولش فکر می کردیم زود می رسیم اما بعد دیدیم که نه خیلی راه دور است ولی چون نمی خواستیم پول تاکسی بدهیم یا پولمان کم شود. مجبور شدیم پیاده برویم آن قدر رفتیم تا آخرش رسیدیم.
  کارگاه کیف و کفش توی یک کوچه بن بست است ورودی ترو تمیزی دارد یعنی یک در بزرگ پارکینگی دارد ته کوچه که به کارگاه می رسد، یک ساختمان کوچک دو طبقه با در و پنجره زرشکی و مشکی که این هم در طرف چپ ته کوچه، چسبیده به همین  در پارکینگی است قرار دارد. مریم گفت: داداشم از وقتی از خانه خودمان آمده، اینجا را تر و تمیز کرده و اینطور مرتب شده وگرنه تا چند وقت پیش ورودی اینجا خیلی درب و داغان بود. البته من از همان اولش تا رسیدیم به آنجا پشیمان شدم و قلبم به طپش افتاد که ای وای چه کار احمقانه ای کرده ام و ای کاش نمی آمدم.  ولی به هر ترتیب خودم را یک جوری معمولی نشان دادم. در را یک پسر جوان هفده هجده ساله برایمان باز کرد، مریم را می شناخت، برای همین زودی هر دومان را تو راه داد و گفت: منصور خان الان رفته اند کارگاه، شما بروید توی اطاقشان تا بیایند. وارد ساختمان دو طبقه که می شویم اولش پلکان پهنی دارد، دو پله بالاتر طبقه اول است که  یک در بزرگ چوبی  دارد با شیشه های رنگی مات از این ها که روی شیشه برجسته است و نقش گل و برگ تکرار شده، وقتی وارد می شویم یک اطاق بزرگ است و همین جا دفتر منصور است. یک در چوبی رنگ سفید شده، نزدیک درگاه ورودی روی دیوار سمت چپ این اطاق است که به یک راهرو باز می شود و احتمالاً آن جا باید به حیاط راه پیدا کند یا دستشویی و توالتی چیزی آنجا باشد. وقتی پسر از این در بیرون رفت راهرو را دیدم.  ولی مطمئناً پلکان طبقه دوم از این راهرو نیست چون پلکان آهنی نرده ای که به طبقه بالا می رود را می شد از درگاه بزرگ شیشه ای آهنی سرتاسری اطاق  که پشت میز منصور قرار دارد از توی تراس دید. این درگاه پرده کرکره قهوه ای دارد از این هایی که به یک طرف بسته و باز می شود. واقعا که این منصور برای خودش چه تشکیلاتی هم درست کرده بود انگار کن وزیری وکیلی چیزی باشد یک میز بزرگ چوب قهوه ای با صندلی چرخونکی. وسط اطاق هم دو میز بزرگ ظاهراً برای طراحی کیف و کفش  بود که دورش دو سه تا صندلی چرمی گرد که آنها هم چرخان بودند داشت، یک میز مطالعه هم روی یکی از میزهای بزرگ وسط بود. اصلا فکر نمی کردم برای کفش هم طراحی و نقشه داشته باشند. برای همین خیلی خوشم آمد و هی طراحی ها را نگاه می کردم. حتی دوخت روی کفش ها هم دقیق کشیده شده بود. مریم گفت: اینها طراحی های خود داداشم است.( چه جالب من همیشه فکر می کردم که فقط مجید است که این قدر در خانه اینها هنرمند است اما معلوم است که اینها خانوادگی عشق نقاشی اند. حتی خواهرش محبوبه هم وقتی می خواهد خیاطی کند اولش طراحی چیزی که می خواهد را می کشد.)مریم گفت: چون بابا همیشه یکی از کارهایش  نقاشی سردر سینماها بوده برای همین این برادرها و خواهرم هم نقاشی شان خوب شده و از او یاد گرفته اند. مریم رفته بود نشسته بود پشت میز برادرش و احساس مدیر بودن بهش دست داده بود و هی صندلی را می چرخاند و هرهر می خندید. یکی دو تا کفش با مزه عجیب و غریب هم برای دکوری این ور و آن ور روی طبقه ها و طاقچه ها گذاشته بودند که من سریع کفشم را درآوردم و شروع کردم به امتحان اینها. بعد هم می رفتم روی یک نیمکت با این کفشها فیگور می آمدم و پانتومیم می کردم و مریم هم از خنده غش کرده بود. که یک هو منصور از درراهرو همان جایی که پسر رفته بود بیرون  وارد شد و آمدنش هم آن قدر ناگهانی بود که یک آن اگر من خودم را کنترل نمی کردم از بالای نیمکت نقش زمین می شدم.( آه یادم رفت نیمکت سمت راست اطاق چسبیده به دیوار غربی قرار دارد)
خدارا شکر نیفتادم سریع آمدم پایین و کفشهایم را عوض کردم و منصور هم با یک حالت متعجب و حیرت کرده ای ما را نگاه می کرد. حتی مریم هم تا برادرش را دیده بود  خبردار ایستاد که من نزدیک بود از خنده غش کنم. چون حالا اگر من دستپاچه شوم یک چیزی ولی مریم که  این قدر از برادرش حساب می برد دیگر خیلی عجیب است. من ناچار شدم برای این که بعدش اگر منصور خیطم کرد بزنم زیرش یک قیافه ی خیلی معمولی و تقریبا شادی به خودم بگیرم که منصور فکر نکند خیلی هم بدبخت و بیچاره کار هستم.
اولش که منصور آمد تو تعجب کرد و بعد هم یک اخم جانانه ای به مریم کرد. آنقدری که مریم زودی از پشت میز آمد کنار و آمد پیش من ایستاد، در آن لحظه دقیقا هر دو مثل دوتا بچه یتیم ترسیده بودیم. البته مریم بیشتر و من کمتر. چون به هر حال من از قبل هم برای منصور تره خرد نمی کردم، با آن خاطره ای که از او داشتم به نظرم خیلی آدم مهمی به نظر نمی آید. البته اگر نامه نگاری های بینمان رد و بدل نمی شد من اصلا به خودم جرات نمی دادم که بیایم، راستش به مرور همه چیز برایم عادی شد. یعنی وقتی که ماجرای مجید هم پیش آمد فهمیدم که همه ی مردها این جوری هستند و بی خود آدم فکر می کند که ممکن است یک موجود متفاوتی هم بین مردها باشد که از این لحاظ بی مشکل باشد.  به هر حال من زودی گفتم: سلام ببخشید من مریم را مجبور کردم که بیاییم اینجا اون بی تقصیره.
او سرش را تکان داد با ابروهای بالا انداخته یک شکلکی درآورد و گفت: پس تقصیر تو بوده؟! بعد من ادامه دادم که؛  یعنی می خواستم بیایم اینجا شرایط کار را ببینم.( فکر کردم زودتر مساله را مطرح کنم بهتر،  که دیرتر! اینجا لبخند هم می زدم که فکر کند دارم شوخی می کنم و در واقع می خواستم یادش بیاید که منظورم چیست چون مریم که از محتوای نامه ها خبر نداشت) و گفتم: بخصوص می خواستم ببینم کار برش کاری اینجا چطوری است و می شود زود یادش گرفت یا نه!؟
منصور اولش ژست اخمالویی برایم گرفت و داشت فکر می کرد یعنی چه این حرفها،  بعد فکر کنم تازه یادش آمد که برش کاری یعنی چه؟  کمی چهره اش باز شد و گفت: آها که این طور از اون برش کاری ها! بعد نشست روی یکی از صندلی گردهای چرخ دار دور میز بزرگ وسط اطاق! و اشاره کرد که من و مریم هم بنشینیم. وهمین طور که دستش را زده بود زیر چانه اش هی به مریم نگاه می کرد و هی به من نگاه می کرد و آخرش گفت: عجب رویی دارید شما دوتا بچه پررو! از خونه راه افتادید اومدید اینجا؟ برای این که برش کاری ببینید. بعد رو کرد به مریم و گفت: آن دفعه که آمده بودی به تو نگفتم این بار آخرت باشد؟ مریم آمد چیزی بگوید، اما منصور نگذاشت و گفت: اصلا حرف نزن که هر چی بگی بیخوده، خاطرت باشه به حرفم گوش ندادی، خودت که اومدی هیچ،  جارو هم به دمبت بستی( اینجا با لبخند یک نگاهی به من انداخت)
مریم خودش را روی صندلی صاف و صوف کرد و گفت: به خدا من نمی خواستم...
ولی باز نگذاشت او حرف بزند و با دست اشاره کرد که نمی خواد حرف بزند. بعد رویش را کرد به من و گفت: پس شما تشریف آوردید در مورد برش کاری چیزی یاد بگیرید؟
من هم روی صندلی دست به سینه و سیخ نشستم و خیلی با غرور و جدی گفتم: من جارو نیستم آقا! چون شما یه پیشنهادی داده بودید، اومدم ببینم چطوریه، وگرنه اگه کلاهم هم اینجا می افتاد این طرف ها هیچ وقت نمی آمدم.
منصور خنده اش گرفت و گفت: نه من جدی بودم در مورد برش کاری،  منتهی به درس و مشقت لطمه نمی خوره؟
 گفتم: نه، هیچ ربطی به هم نداره الان که درس ندارم بعدش هم تنظیم می کنم.
منصور سرش را تکان داد و گفت: پس تنظیم می کنی؟
من هم سرم را تکان دادم که یعنی بله
 بعدش گفت: باشه خیلی خوب، قبوله فردا ساعت 11 می تونی بیای با هم حرف بزنیم به یک نتیجه برسیم امروز برش کارهامون نیومدن.
من هم یک جور بی خیالی سرم را تکان دادم و گفت: ای کاش امروز مشکل حل می شد، لااقل می تونستم بگم خوشم می آد از این کار یا نه.
بعد منصور نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن و گفت: این یاد گرفتن برش کاری لوس بازی جدیده دیگه؟
من خیلی جدی اما گفتم: برای چی لوس بازی باشه؟ مگه وقتی شما به من گفتید بیام برش کاری یاد بگیرم خودتون رو لوس می کردید؟
او گفت: من گفتم؛ اگر اهل درس خواندن نیستی و می خواهی ترک تحصیل کنی بیا اینجا!
من هم گفتم: نه شما گفته بودید من اهل درس خواندن نیستم پس بهتره که بیام اینجا کار کنم.
او هم صاف نشست و دست به سینه شد و چشمهایش را ریز کرد و گفت: الان یعنی تو می خوای به حرف من گوش کنی!؟
گفتم: خوب چه اشکالی داره شاید شما صلاح من رو می خواهید.
منصور همینطور با تعجب به من نگاه می کرد، بعد چون نمی دانست دیگر جلوی مریم چه بگوید، برگشت طرف مریم و شروع کرد در مورد خانواده اش صحبت کردن و این که پدرش حالش خوب است یا نه ظاهراً پدر مریم اینها یک جور بیماری صرع دارد و گاهی از حال می رود. اما گاهی هم بر می گشت به من نگاه می کرد . من هم خودم را مشغول کرده بودم به تماشای طراحی های کیف و کفش روی میز. منصور یواش یواش با مریم مهربان شد و بعد هم به همان پسر هفده هجده ساله که اسمش بیژن بود گفت: برود برایمان چای و بیسکوییت بیاورد و حتی گفت بعدش هم برود برایمان ساندویچ بخرد و گفت که هر چه می خواهیم بگوییم. خودش اول  گفت برای من زبان بخر، مریم هم گفت کالباس،  من هم گفتم ساندویچ ماکارونی می خوام. که منصور باز هم با خنده و تعجب به من نگاه کرد و گفت سلیقه ات هم مثل خودت عجیب غریبه . یواش یواش اوضاع بهتر شد. تا این که مریم رفت دستشویی. بعد منصور تا مریم از در اطاق رفت بیرون، فوری برگشت به من گفت:حالا واقعاً شوخیه یا جدیه؟
من گفتم: نه شوخی نیست، من تصمیم گرفتم به جای درس خواندن کار کنم و زودی هم ادامه دادم( چون داشتم طراحی های روی میز را می دیدم) نمی شود به جای برش کاری از این طراحی های کیف و کفش براتون انجام بدم؟ به نظرم این کارها جالب تر باشه ها از اون برش کاری؟
منصور شروع کرد به یک لبخند موذیانه ای زدن و گفت: خوب ببین دختر جان ما اینجا پنجره ای،  لوله بخاری چیزی نداریم که تو بخواهی از توش فرار کنی این ها را هم خوب در نظر بگیر.
خیلی با اخم نگاهش کردم و گفتم: با خودم چاقوی ضامن دار هم می آرم.
خندید و گفت: نه بابا تو رو خدا من رو نترسون، تو چاقوی میوه خوری هم بیاری مشکل حله! چه برسه به ضامن دارش.
من باز خیلی جدی گفتم: باشه خوب من فقط بخاطر این که شما گفته بودید آمدم اینجا اگر می خواهید تهدید کنید نمی آم.
او جاخورد و  گفت: خوب من یه غلطی کردم یه حرف به شوخی به تو زدم فکر نمی کردم تو جدی بگیری.
من خودم را دلخور و ناراحت نشان دادم و طراحی ها را انداختم روی میز و همانطور دست به سینه نشستم و گفتم: پس معلومه که شما در مورد پیشنهادهایی که می دهید هیچ وقت جدیت نداشتید. خوب شد برای چیزهای دیگه شما را جدی نگرفتم.
هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که مریم آمد و ما دیگر هر دو در این مورد حرف نزدیم. اما او دیگر جدی شده بود و مدام هم به من نگاه می کرد که ببیند من چقدر در حرفی که می زنم جدی هستم. تا این که بیژن ساندویچ ها را آورد و ما شروع کردیم به خوردن. خودش هم مدام  موقع خوردن با ما شوخی می کرد که ما را بخنداند اما من اصلا نمی خندیدم چون احساس می کردم اصلا امکان ندارد دلش بخواهد به من این جا کار بدهد. ولی آخرش وقتی داشتیم  می رفتیم موقع خداحافظی یک هو خیلی جدی شد و به من گفت: پس شما فردا ساعت 11 بیا اینجا که با هم در مورد کار صحبت کنیم. حتی شماره تلفن دفترش را هم به من داد.
من هم  خیلی بی تفاوت سرم را تکان دادم. بعدش که برمی گشتیم دیگر مریم پدر من را درآورد بس که در مورد کار و اینها حرف زد و هی می خواست بداند که من می خواهم بروم کارگاه برادرش چه کار کنم؟ من هم بهش گفتم که برادرش یک بار به نسترن گفته که من دختر تنبلی هستم که رد شده و  آبروی من را با این حرفش پیش خودم برده  و حتماً هم تو این را به برادرت گفته ای، به طوری که حتی  به نسترن گفته بود که من به جای درس خواندن بروم کار کنم در همین برش کاری چرم و اینها برای کفش و کیف.  من می خواستم فقط با برادرت شوخی کنم که یعنی این حرف بدی بوده که در مورد من زده.  ولی مریم تا آخر  سر من را برد و من پدرم درآمد تا این را راضی کنم که قرار نیست چیز خاصی اتفاق بیفتد و من نسترن دوم باشم.  

روز هجران و شب فرقت یار

https://telegram.me/noone_ezafe
سه شنبه 21 تیرماه 67
خانواده رسول اف، همان خانواده قدیمی که در اصفهان دوران سه ساله ای را با هم دوست خانوادگی بودیم،  دوباره ملاقات کردیم امروز بعدازظهر آمده بودند خانه ما، پدر خانواده همیشه با سهراب شطرنج بازی می کرد و همیشه از او می باخت،  از دمبه هم بدش می آمد، فکر می کنم اصل و نسب آنها شیرازی بود.  یادم می آید حتی اگر می گفتیم؛ "دمبه " آقای مهندس پدر خانواده چندشش می آمد و رعشه می گرفت. ما هم که غیر قابل کنترل نقطه ضعف بامزه او را یاد گرفته بودیم و هر وقت که این ها خانه ما بودند هر چند دقیقه یک بار یکی از ما با فریاد دمبه دمبه از یک گوشه بیرون می پرید، تهمینه می رفت، سیاوش می آمد، سیاوش می رفت من می آمدم و بیشتر از همه هم تهمینه او را اذیت می کرد. مثلا می گفت: وااااای آقای مهندس یه تیکه دمبه به موهاتون چسبیده، یا آقای مهندس می خواهید برید سر کار تو کیفتون دمبه می ذارید. چیزی حدود ده سال از آخرین دیدارمان می گذرد و اوه اوه که چه خانواده مستکبری هستند،  طفلی ها،  مرض من است که به آدم های خیلی خیلی حزب الهی،  لقب مستکبر می دهم. در حالی که حقیقتاً این طور نباید باشند. یعنی حسی که من دارم این است که آنهایی که خیلی سنگ مستضعف ها را به سینه می زنند خودشان یک روز مستکبر می شوند. آقای "مهندس رسول اف " فکر کنم شخصیت مهمی باشد و همان زمان شاه هم خیلی انقلابی بود و خیلی خیلی خیلی مهربان الان هم فکر کنم، شغل مهمی داشته باشد. حالا از این ها گذشته این ها که آمدند من هی دنبال پسرشان می گشتم، این ماجرا مربوط به سال های کودکی و حماقت های بچه گانه آن دوران است، پسر بزرگشان اولین عشق دوران کودکی ام بود. وقتی دیروز پدر و مادرش را دیدم تازه یادم آمد، پسر بزرگشان در آن دوران به نظر من رویایی ترین و خوشگل ترین پسری بود که تا آن زمان دیده بودم. فکر کنم کلاس دوم دبستان بودم. مادرش یک بچه زاییده بوده که آن طفلک مرده بود و من و ما برای اولین بار با هم آشنا شدیم. یک روز اینها آمده بودند خانه ما و من و آن پسره که فکر کنم اسمش کیارش؟ محمد؟ حسین؟ نمی دانم چند تا اسم داشت یک اسم مذهبی یک اسم طاغوتی، بازی کنان رفتیم زیر کمد بوفه،  حالا فاصله بوفه تا زمین بیست سانت هم نبود ما چطوری آن زیر جا شدیم خدا می داند او هم کنار من خوابیده بود و من دقیقاً یادم می آید که  داشتم فکر می کردم بعدش چه اتفاقی ممکن است بیفتد که یکهو مامان آمد هردوتامان را با جارو از زیر کمد زد و بیرون انداخت.
 بعد مامان می گوید: تو چرا این قدر سخت شده ای؟
 خوب مامان جان تو نگذاشتی، من که  اتفاقاً خیلی زود شروع کرده بودم. حالا بچه های این دوره آمپول بازی هم که می کنند هیچ کس ککش نمی گزد.#رسول_اف

جمعه 24 تیرماه 67
یک نامزدی خیلی ساده برای تهمینه و حبیب گرفتند. چون بابا اجازه نمی دهد که ما صیغه بشویم یا برویم محضر عقد کنیم چون به این چیزها اعتقاد ندارد و می گوید: نباید تا وقت عروسی توی شناسنامه دخترهای من  اسم و رسم یک قلمچماق نوشته شود. برای همین  فقط خانواده داماد آمدند و خانواده ما هم که بودیم،  فقط همین و نشستند قول و قرار گذاشتند و برنامه ریزی کردند و بعد هم تهمینه و حبیب انگشتر دست همدیگر کردند و بعد هم یه کمی رقصیدیم و چلوکباب خوردیم و کیک خوردیم و تمام. بعدش هم که خانواده داماد رفتند،  بابا نشست به نصیحت کردن تهمینه که نباید پسره به اینجا بیاید و نباید شب بخواهد که اینجا بخوابد و نباید تو با او بروی خانه شان و نباید با هم جایی خلوت کنید و نباید دست همدیگر را بگیرید و خلاصه آن قدر گفت و گفت که تهمینه گریه اش گرفت. من هم به بابا گفتم: باباجان نگران نباش من خودم مثل عقاب مواظب ناموس خانواده هستم، همه جا مثل سایه دنبالشان می کنم. بعد مامان هم که خیلی از دست بابا حرصش گرفته بود  به تهمینه گفت:  ارتباط در حد یک بوس کوچولو عیبی ندارد. که باز بابا ناراحت شد و الان هم بابا و مامان با هم قهر هستند و مامان هی غر می زند که بابات اینها مثلا خانواده تهرونی بودند و ما شهرستانی ها را به آدم بودن قبول نداشتند، نگاه کن ببین چه امل هایی  هستند حتی در خانواده ما هم که یک سره از اول تا آخرامام جماعت بوده اند چنین چیزی نبوده. بعد بلند از این اطاق داد می زند که: خودت را یادت رفته وقتی عقد کرده بودیم چه کارها نمی کردی؟ خواهرهایت را یادت رفته موقع عقد ما هی چراغ را خاموش می کردند تا با آن  پسر عمه هایشان شوخی  کنند!؟ بابا هم از آن اطاق داد می زند که: خانم ملاحظه بچه ها را کن، این هم حرف است جلوی دخترها می زنی؟  تازه خودت می گویی وقتی عقد بودیم.
و خلاصه این هم حال و روز ما در روز و شب نامزدی تهمینه.#چلوکباب_صیغه
شنبه 25 تیرماه 67
تا قلم به دست گرفتم یاد هواپیمای مسافربری ایرانی افتادم  که آمریکایی ها یکی دو هفته پیش با موشک کارش را ساختند و 290 مسافر و خدمه و خلبان را به سرای باقی فرستادند. به نظرم وضع جبهه ها خیلی خراب است، چون مدام خبرهای بدی می شنویم.  همه اش می گویند: عراقی ها تک زده اند و حسابی قلع و قمع کرده اند. خدا خودش به خیر کند.
دلم گرفته، احساس می کنم اصلا به این زندگی تعلق ندارم، خاطره ای، رویایی، چیزی مرا به گذشته می برد که دنیای دیگری را برایم به تصویر می کشد. فکر کنم من در دنیایی خارج از دنیای کنونی خودمان زندگی می کرده ام. بعضی وقتها یک چیزهای مبهمی توی سرم می آید. دنیا منظورم چهاردیواری خانه نیست،  اصلا انگار در یک کشور دیگری بوده ام، به وضوح احساسش می کنم یک خاطره مبهم است اما احساس کردنی. شاید هم یک فیلمی بوده که من دیده ام و چون خیلی به آن اهمیت داده ام برایم ذهنیتی درست شده. شاید هم واقعا روح من قبلا در وجود انسان دیگری بوده و حالا به این جسم حلول کرده.
خلاصه فکر کنم یک شهر گرمسیری و صنعتی است که احتمالاً بندر هم داشته و خیلی آرام و ثروتمند است بعضی جاها ماشین آلات صنعتی هم دیده ام که رنگ قالبشان نارنجی است.دلم می خواهد بروم سر کار اما نمی دانم از کجا باید شروع کنم. #آمریکا_موشک_هواپیمای_مسافربری

چهارشنبه 29 تیرماه 67
همه چیز تمام شد، جنگ تمام شد، خدایا یعنی ممکن است به این زودی سیاوش را ببینیم. نمی دانم چطور احساسم را با کلمات بیان کنم. الان دقیقاً بغض این سالهایمان سر باز کرده و تنها رویایمان برگشتن اسیرمان است. مامان از وقتی خبر را شنیده یک سره جیغ زده، آن قدر خوشحال بودیم  که پابرهنه دویدیم توی حیاط بزرگه تا خبر را به بابا هم بدهیم. بعد مثل بچه ها  توی حیاط همدیگر را بغل کردیم  و بالا و پایین پریدیم.مامان هی  گریه می کرد و بابا هی بوسش می کرد مامان می گفت: مسیح من می آید، پسر من می آید، بابا می گفت: خانم جان خودت را کنترل کن، صبور باش برای قلبت خوب نیست. خانم آرام باش. اما خودش اشکش درآمده بود، آخرش هم ما اشک ریختن بابا را دیدیم.
منیژه دورتادور حیاط می دوید و  با صدای بچه گانه اش  فریاد می کشید:  "سیاوش می آد، سیاوش می آد" من و تهمینه هم گریه کنان همدیگر را بغل کرده بودیم، خدایا باورم نمی شود به زودی سیاوش را می بینیم. عزیزم سیاوش مثل این که  قرنهاست تو را ندیده ام. نمی دانم این بار اگر بیایی پشت در تو را چطور ببینم. وحشت دارم  از این که  اسارت تو را پیر و خسته کرده باشد ولی آرزوی دیدارت را دارم مثل همان روز که به شکل و شمایل یک مرد بزرگ پشت در دیدمت.  آه خدا کمک کن که برادرم سالم برگردد. آه خدای من قلب و روح و وجود من را خدشه دار نکن.  این روزهای بد را هم تمام کن تا سیاوش برگردد به ایران،  به سرزمین خودش.
وقتی خبر قبول قطعنامه را دادند مدتی طول کشید تا مغزمان تجزیه تحلیل کند با قبول قطعنامه و پایان جنگ می تواند چه اتفاقی بیفتد. برای همین اولش همه مان در شوک بودیم. اصلا ایران کشوری است که همه چیز را با شوک به تو می قبولانند. یعنی همه چیز ناگهانی شروع می شود اما تمام شدنش آن قدر مصیبت وار و طولانی است که دیوانه ات می کند. ولی وقت تمام شدن ناگهان تمامش می کنند و دوباره به تو شوک می دهند.   اگرچه کاملا و به وضوح وضعیت قبول قطعنامه 598 و صلح فعلی حالت شکست برای ما را دارد. این اواخر کار صدام به بمباران شیمیایی شهرها کشیده بود، در بعضی جاها حمله می کرد و پیروز می شد. برای همین معلوم است که ناچار شده اند جنگ را تمامش کنند وگرنه تا دنیا دنیا بود جنگ ادامه داشت. قطعنامه بوی شکست می دهد همه چیز گواه این موضوع است و انگار گرد مرگ بر برنامه های تلویزیون پاشیده اند و همه شوک زده اند.  اما از این که بلاخره فهمیدند که این جنگ هیچ حاصلی ندارد جز بدبختی انسان های بیشتر، باز هم جای شکر دارد. از همه شان ممنونم که فهمیدند دیگر بس است، از همه شان سپاسگزارم که فهمیدند باید زودتر تمامش کنند و دیگر فایده ندارد. وای خدایا اصلا قدرت نوشتن ندارم.از تو متشکرم خدایا، خواهش می کنم سیاوش را زودتر به ما برسان. #قطعنامه_598

شنبه اول مرداد ماه 67
باورم نمی شود، اما جنگ انگار هنوز ادامه دارد، عراق هنوز قطعنامه را قبول نکرده است و  دوباره به ایران حمله کرده، چند جا را بمباران شیمیایی کرده اند،  ظاهراً قبول قطعنامه سازمان ملل از طرف ایران فایده ای نداشته. همه اش دلشوره داریم همه اش نگرانیم، خدا کند این جنگ لعنتی تمام شود. می گویند که این ها مجاهدین خلق هستند که به ایران حمله کرده اند.  از چند محور به ایران حمله کرده اند و می خواهند بیایند تهران! عراق هم به آنها کمک می کند، باورم نمی شود مگر می شود؟ ایرانی ها به ایران حمله کنند؟ برای چه؟ خدایا کمک کن، چرا اینها نمی خواهند ما زندگی آرامی داشته باشیم، چرا باید جنگ....
مامان امروز صبح رفت دفتر صلیب سرخ و سازمان ملل که ببیند اسرا را کی قرار است آزاد کنند. طفلک فکر می کند همین که ما قطعنامه را قبول داشته باشیم دیگر همه چیز تمام است. چقدر ناراحت شد وقتی فهمید باید عراق هم قطعنامه را قبول داشته باشد تا عملا صلح شود.
حاشیه:
هنوز برای کار پیدا کردن ایده ای ندارم، اصلش این است که با بابا مشکل دارم.  بابا سالهای دور از خانه را تماشا می کند و به اوشین به به و چه چه می گوید، اما وقتی من می گویم می خواهم بروم سر کار اخم و تخم می کند، تا وقتی سهراب نبود و من برای کمک به او می رفتم گلفروشی، با آن که خیلی کم سن تر از حالا بودم اشکالی نداشت ولی الان دیگر کار کردن بد است. فقط توی گلفروشی خوب بود.  تازه آن جا هم که بودم به من دستمزد نمی داد. انگار کن کار دخترها را قبول نداشته  باشد در حالی که من وقتی هیچ کس نبود و او خودش هم می رفت بازار یک تنه گلفروشی را می چرخاندم. من می خواهم بروم سر کار و مستقل باشم، اصلا دوست ندارم به بابا بگویم به من پول توجیبی بدهد یا این که به او بگویم ماهانه ای که به من می دهد خیلی کم است.#مجاهدین_خلق

یک شنبه  23مرداد ماه 67
آن سوی سکه این تراژدی این است که یک عده ای به خاطر این که ما ایرانی ها را آزاد کنند از کشور خارج می شوند که دوباره  به کشور حمله کنند تا  عده  زیادی از ما را بکشند و برایمان آزادی به ارمغان بیاورند. از طرفی یک عده ای یک عده دیگری را در زندانها می کشند چون قبلا این عده با آن عده دیگر که از کشور خارج شده بودند هم گروه بوده اند، اما چون آن ها به کشور حمله کرده اند پس اینها که در زندان ها هستند باید تاوانش را پس بدهند. امروز یکی از همسایه ها آمده بود خانه مان خیلی ناراحت بود  می گفت: دارند مجاهدین و چپ گراهای زندانی شده قبلی را که توی زندان ها هستند به انتقام این که مجاهدها به ایران حمله کرده اند کرور کرور اعدام می کنند. خیلی بی حساب و بدون محکمه همه را از دم تیغ رد می کنند. تعریف می کرد پسر یکی از دوستانش را اعدام کرده اند در حالی که فقط  اعلامیه های مجاهدین را داشته، آن هم کجا؟ روی پشت بام! بعد این موهای بور لختی داشته یک آشنایی که آنجا بوده برایش تعریف کرده  وقتی این بچه را ( تقریباً هفده هجده ساله بوده)  روی پله ها می کشیده اند تا ببرند پایین و بیاندازندش پیش بقیه اعدامی ها موهایش روی رد خون کشیده می شده، و سرخ سرخ رنگ خون گرفته بوده موهای پسر. (پسری که هم سن و سال من بوده حالا مرده است.) بعد هم پول تیری که به بچه شان زده اند را از آنها می گیرند.  فکر نمی کنم این تصویری که هیچ وقت ندیده ام اما داستانش را شنیدم از ذهنم پاک شود. تمام عمر این تصویر توی ذهنم می ماند. برای تا بقیه عمرم از جنگ از کشتن آدم ها و از این همه بی رحمی بیزارم. یادم به آقا مرتضی افتاد، چه خاطره دوری شده است آقا مرتضای عزیزم.
حاشیه:
مامان از روزی که قطعنامه امضاء شده هر روز میرود جلوی دفتر صلیب سرخ ببیند اسرا را کی آزاد می کنند. و.... شهریار هم با او می رود. دیروز برای این که سر صبحت را با من باز کند گفت: کتاب داستان! جدید تازگی ها چه خوندی به من معرفی کنی؟ خیلی جدی بهش گفتم: کتاب داستان می خواهی؟ روزی دوبار "حسنی نگو بلا  بگو " را  بخوان عالی است!  منیژه دارد،  برایت ازش می گیرم تو هم بخوانی. یادم می آید زمانی که سیاوش بود یک بار آمد از سیاوش نوار "علی مردان خان " من را گرفت و برد و دیگر هم نیاورد. بعید می دانم  در این مدت سطحش از "علیمردان خان " بالاتر رفته باشد. خیلی دمق شد، اما من که دمق نیستم خیلی هم راضی ام از خودم.#حسنی_نگو_بلا_بگو

https://telegram.me/noone_ezafe
دوشنبه 24مرداد ماه 67
قبل از این که شروع به نوشتن کنم یک عنکبوت گنده با آن پاهای درازش جلوی چشمانم ظاهر گشت. الان دیگربا پیغمبر عنکبوت ها محشور شده چون اجلش رسیده بود به درک واصلش کردم.
 نمی خواستم بروم کار کنم، در آخرین لحظات مایوس شده بودم، 2 سال دیگر باید درس می خواندم، 2 سال سرنوشت ساز ولی با خودم گفتم: باشد این قلقلکی است برای بابا در جواب آن حرفش که به من گفت: شماها بی عرضه هستید ولی ژاپنی ها از جانشان مایه می گذارند، ببینید این اوشین را، چه کاری می کند، از صبح تا شب می دود تا زندگی اش بهتر شود.
 بنابراین صبح ساعت 8  رفتم  اداره کار  همین پشت خانه برای خودم برگه کارورزی!  گرفتم. بابا آن قدر عصبانی شد زد زیرش، گفت من کی به تو این حرف را زده ام؟  و گفت: تو اصلا منظور من را درک نکرده ای و از این حرفها. من هم گفتم: به هر حال که من باید بروم سر کار چه حالا چه چهار سال دیگر پس بگذار از حالا بروم که چهار سال هم تجربه کسب کنم. داد و بیداد کرد که تو بی خود می کنی یک وجب بچه برای من دم درآورده، هی من دارم برای شما جان می کنم و شما به جای دست درد نکنی تان است. من هم گفتم: چه ربطی دارد من دیگر نمی خواهم  از شما پول بگیرم. من می خواهم پول خودم را داشته باشم که هر جور دلم خواست خرجش کنم. گفت:  تو غلط می کنی و آن قدر عصبانی شد که تقریبا زد زیر گوش من ( چون من جاخالی دادم و فقط نوک انگشتش گرفت)
خلاصه یک ساعتی توی زیرزمین نشستم به گریه کردن، اما دیگرعیبی ندارد من کوتاه نمی آیم، من راه های دیگر را امتحان می کنم.#عنکبوت_اوشین

چهارشنبه 29 مرداد ماه 67
جنگ تمام شد، عراق هم قطعنامه 598 را قبول کرد. دیگر روزشماری برای آمدنت را شروع می کنیم. #قطعنامه598

۳ بهمن ۱۳۹۴

پلنگ صورتی

آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۲۳.۰۱.۱۶ ۱۶:۰۵]
پنج شنبه 10 تیرماه67
بعداز ظهر نشسته بودم توی اطاق پشتی؛ پلنگ صورتی می دیدم، من همینطور خیره شده بودم. ولی منیژه می دید و غش غش می خندید، (خوش به حالش چقدر بی خیال است) مامان و تهمینه هم داشتند پارچه های بقچه ای مامان را در می آوردند و نگاه می کردند و با هم می گفتند: این را می شود چه کارش کرد؟  آن را می شود چه کارش کرد؟  همین بیست و چهارم نامزدی تهمینه است، ظاهراً تهمینه از او بدش نیامده، چیزی که برای پسره خیلی مهم است حجاب تهمینه جلوی نامحرم است که او اصلا انجامش نمی دهد و چیزی که برای تهمینه مهم است خساست، بدبینی و شکاک بودن اوست که همه را دارد. شکر خدا کفه ترازو کاملا برابر است. از حبیب خوشم نمی آید،همین جوری از او خوشم نمی آید، زیاد با هم دمخور نیستیم،  یکی هم این که احساس می کنم این گرگ می خواهد خواهر من را ببرد و خیلی هم این طو نیست که عاشق و سینه چاک تهمینه باشد. به نظرم فقط می خواهد ازدواج کند و برایش فرقی نمی کند با چه کسی. خلاصه من مثل یک برادر به تهمینه حساس شده ام و دارم جای خالی سیاوش را برایش پر می کنم. البته این آمد و شد حبیب تا روز نامزدی به خانه مان بد هم نشده. در این مدت دوباره تهمینه شده است کدبانوی خانه وهمه چیز را می شورد و می سابد و من هم به قول مامان خانم خانم ها که دست به سیاه و سفید هم نمی زنم و همه اش نشسته ام به کتاب خواندن و نقاشی کردن و شعر حفظ کردن و کارتون دیدن.  پلنگ صورتی که تمام شد، تهمینه به زور منیژه را برداشت و برد حمام( گند از سرو کول این بچه می ریزد اما برای رفتن به حمام مقاومت می کند) من همین طور زانو به بغل نشسته بودم جلوی تلویزیون. مامان هی نگاهم می کرد آخرش گفت: چی شده تو یه مدته اینطوری زانوی غم به بغل می گیری؟ گفتم: هیچی!؟ دلم برای اصفهان تنگ شده (چون ما قبلاً اصفهان زندگی می کردیم زمان شاه وقتی بابا در ارتش بود. اصفهان برای من مثل شهرهای هزار و یک شب است، همه اش پارک و زنهای چادر اصفهانی به سر) مامان آه کشید و گفت: من هم دلم برای اصفهان تنگ شده،  خیلی خوب بود اصفهان تازه داشتیم برای خودمان  کسی می شدیم. بعد گفت: نکند عاشق شده باشی؟ نگاهش کردم و گفتم: یک چیزی ازت بپرسم؟ گفت: بگو
گفتم: اگر تو از یک نفر خوشت می آمد، بعد این یک نفر با یک نفر دیگر ازدواج می کرد. تو چه می کردی؟ مامان چشمهایش گشاد شد و بعد گفت : اوا خاک عالم چرا؟  گفتم: شده دیگه،  شاید چون آنها بیشتر همدیگر را دوست داشته اند. مامان هم باسنش را یک ور کرد و گفت: به یه ورش که خال داره حکم سپه سالار داره! مامان همیشه وقتی دیگر کاری از دستش بر نمی آید یا از چیزی ناامید می شود برای آن که خودش را به بی خیالی بزند همین کار را می کند. گفتم : اااااااه مامان، چقدر بی ادبی؟ تو رو خدا بگو! چه می کردی؟ مامان گفت: یعنی اگر خواستم دوباره با او روبرو شوم؟( سرم را تکان دادم و گفتم: اوهووووم) چانه اش را بالا گرفت و کمی فکر کرد و خیلی مطمئن گفت: کاملا خودم را به بی خیالی می زدم. اصلاً به روی خودم نمی آورم که این اتفاق افتاده، اتفاقاً یک جوری هم به خودم می رسیدم و خودم را خوشگل و شاد نشان می دادم که فکر نکنند شکست خورده ام. می گفتم و می خندیدم، یعنی به درک، خلایق هر چه لایق،  لیاقت تو نبوده که بیایی من را بگیری، از یک خانواده اصیل، با شعور، کتابخوان، هنرمند،  دنیا را بگردی مثل دخترهای من پیدا نمی شود.  گفتم: مامان تو قرار بود درمورد خودت بگی نه این که یک دفعه پای ما را وسط بکشی!
خلاصه خودش حدس زد که مشکل من چیست، هی می پرسید پسره مجید برادر مریم نبود؟ همین معلم نقاشی ات؟ خودم فهمیده بودم تو از این پسره خوشت آمده، پسر بدی هم نبود، چطور شد زود رفت ازدواج کرد؟ ماجرای عشق و عاشقی بوده؟ خودم را به ندانستن زدم. گفت: عیبی ندارد پسر که توی خیابان ریخته، برای تو هم که وقت هنوز هست، بعدش هم که می خواستم ازش اجازه بگیرم تا بروم خانه استاد هی به من گفت: چه بپوشم و چه نپوشم و هی گفت: یک ذره هم مداد بکش و رژ بزن عیبی ندارد من می روم توی گلفروشی  سر بابا را گرم می کنم تو سریع بدو برو.  دیگر ببین اوضاع چقدر برای مامان حیاتی بود که خودش یکی دو پیس از عطر شبهای مسکویش راهم  به من زد و گفت: خوشبو هم بهتر، بذار چشمش درآد. ( حالا اگر یک وقت دیگری بود من عطرش را می زدم شلوغ کاری می کرد و آه و نفرین راه می انداخت.) من هم پیراهن مدل پاکستانی سبزِ گلدوزی شده که عمو برایم سوغات آورده و کمرکرستی است و به قول مامان هیکل نماست به  اصرار خودش که گفت به رنگ چشمهایت می آید با شلوار سبز تیره ام پوشیدم و رویش مانتوی مشکی و روسری مشکی سرکردم و رفتم  خانه ی استاد اخوت.#پلنگ_صورتی_سپهسالار

جمعه یازده تیرماه 67                                                                                                                                      
دیروز که رسیدم خانه استاد اخوت،  آرتور زودتر آمده  بود و توی آشپزخانه سر مهجبین خانم خراب شده بود و هی به همه خوراکی ها ناخونک می زد. استاد اخوت تا من را دید گفت: بدو بیا با هم این آرتور را از آشپزخانه ببریم بیرون این نره غول،  دم پر زن من می گردد، ولش کنیم یا همه غذاها را می خورد یا خود مه جبین را قورت می دهد.
خواستیم سرش را گرم کنیم که حواسش به آشپزخانه نباشد. قرار شد بنشینیم با هم یک ترانه ای را تمرین کنیم تا او با ویولنش ( این بار ویلون با خودش آورده بود ظاهرا همه چیز می تواند بزند)  بزند و من هم بخوانم.
آرتور سریع رفت توی اطاق پذیرایی و چند تا ترانه برای من نوشت که یک از آنها ترانه الهه بود که خودش اصرار کرد با ویلون خوب می شود. ولی من ترانه را شنیده  بودم راستش خیلی برای شرایط من و دیشب خوب نبود حتی استاد اخوت به من اشاره کرد این را نخوان و آهسته به من گفت: بیچاره مجید این را که با صدای تو بشنود بدبخت می شود. شروعش این طوری بود که:
 ای که رفته با خود دلی شکسته بردی، این چنین به طوفان تن مرا سپردی، ای که مهر باطل زدی به دفتر من، بعد تونیامد چه ها که بر سرمن. یکی دیگر از ترانه ها هم از خانم دلکش بود و این طوری شروع می شد:  عاشقم من عاشقی بی قرارم، کس ندارد خبر از دل زارم
آرزویی جز تو در دل ندارم، من به لبخندی از تو خرسندم
این را خودم گفتم نمی خوانم، بعدش به آرتور گفتم: من اصلا ترانه های عشق و عاشقی نمی خوانم و برایم یک چیز دیگری بنویس. به هرحال آرتور کاملا جدی گرفته بود که باید با هم یک برنامه ای اجرا کنیم  و خیلی عصبانی شد و گفت مگر زندگی بدون عشق می شود و در هنر اصلا جای چانه زنی نیست و آدم باید برای هنر تمام و کمال باشد. حتی اگر مدل نقاش می شوی برهنه شدن تو جلوی نقاشی که می خواهد تو را به این ترتیب جاودانه کند عبادت است.  که البته مهجبین خانم مخالفت کرد و گفت: خیلی خوب دیگر، مناسب نیست جلوی این بچه این حرفها را بزن. تا این که آخرش خود مهجبین خانم گفت: امشب در سر شوری دارم را بخوان، (که اتفاقاً من این را هم بلد بودم و متنش را تازگی ها دوباره از رادیو آمریکا شنیده بودم)
دیشب مهجبین خانم همان نزدیک غروب برای آن که باز من نگویم بروم بروم و بابا و مامان نگران نشوند خودش پیش دستی کرد و به مامان تلفن کرد و اجازه من را گرفت که شب خانه شان بمانم. مامان هم که قبلاً یک آشنایی کوچکی با مهجبین خانم پیدا کرده بود، اجازه داد( معلوم است که برای چه؛  حالا باید فردا بروم گزارش مفصلش را به او بدهم) #ای_که_رفته_با_خود_دلی_شکسته_بردی

آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۲۳.۰۱.۱۶ ۱۶:۳۵]
( ادامه جمعه 11تیرماه 67)  تا آمدن مهمان ها، یکی دو بار همه شعرها را تمرین کردیم، چون آرتور من را گول زد که همه را تمرین کنیم بعد که مهمان ها آمدند همان که دوست داری بخوان. مهمان های استاد:  آقای کرمانی و حبیب زاده  دوتا از دوستان دانشکده زمان جوانی اش بودند که یکیشان مثل خودش نقاش بود و آن دیگری هم کار خوش نویسی می کرد و هر دو با زنهایشان آمده بودند. چند نفر دیگر که شغلشان را نمی دانستم. ولی یکیشان به نام (سمیعی راد) که قبلاً استاد آواز سنتی بوده ازهمان اوایل با آرتور بحثشان گرفت، چون آرتور می گفت: در موسیقی سنتی همه اش به  صدا تحریر می دهند تا مثلا قشنگش کنند ولی این تحریر های الکی صدا و ترانه  را مصنوعی می کند.  و آن یکی می گفت به ضرورت هر کجا که لازم شد باید داد! دست آخر هم مجید و مرجان آمدند که به نظرم مرجان باز خیلی آرایش کرده بود. مجید خیلی شیک و پیک شده بود با این حال به نظرم کم سن و سال تر ازگذشته نشان می داد. قبلاً چون جدی و اخمالو بود و با من بداخلاقی می کرد او را مرد بزرگی می دیدم. ولی دیشب احساس کردم خیلی هم بزرگ نیست و حال و هوای جوان ها را دارد و بیشتر به من دقت می کند. اولش از دیدن من خیلی تعجب کرده بود و یک جور بی تفاوت ولی مهربانی با من برخورد کرد. ولی در کل تا آخرش جز سلام و علیک حرفی  بین ما رد و بدل نشد. فقط یکی دو بار با او چشم در چشم شدم که من چیزی بروز ندادم و زودی خودم را به چیز دیگری متوجه کردم. شاید خیلی وحشتناک به نظر بیاید ولی دیشب فکر می کردم باز هم آقای الپاچینو را دوست دارم.( وای خدایا چرا من این طوری شده ام؟)  البته دوستش دارم ولی ازدور، یعنی اینطوری که به من نزدیک نشود و با هم حرف نزینم چون من نمی توانم تحمل کنم و می ترسم، با او بودن وحشت زده ام می کند. ممکن است حتی دستپاچه شوم و با مغز بخورم به دیوار یا غدایم را برگردانم روی لباسم یا قاشق را بکنم توی چشمم. فکر کنم این بخاطر این است که من  واقعاً نمی دانم که  قرار است آخر عشق چطوری شود؟ و اگر قرار است که بعد از عشق ازدواج باشد. من حاضرم درد عشق  را تحمل کنم و هیچ وقت یک عاشق یا یک معشوق ازدواج کرده نباشم.
آخرش هم این که آرتور مجبورم کرد همان ترانه ی (رفته)  " الهه" را بخوانم. ولی تا استاد اخوت اشاره نداد که عیبی ندارد نخواندم این را هم فکر کنم چون "سرش گرم "! شده بود، حواسش نبود که نباید میخواندم. خواندم اتفاقاً وقتی هم که می خواندم آقای آلپاچینو را زیر نظر داشتم، اصلا عین خیالش هم نبود، سیگاری روشن کرده و روزنامه می خواند، اصلا شاید صدایم را هم نمی شنید! درعوض مرجان هی به دست و پاچه او ور می رفت و به صورت حال بهم زنی شبیه تازه عروس ها ادا در می آورد. 
به هر حال ترانه آن قدر غمگین بود که مه جبین خانم و خانم آقای حبیب زده گریه شان گرفت و یاد پدر و مادر خدا بیامرزشان افتادند. آقای آواز سنتی هم خوشش آمد و گفت: صدایم خوب است ولی باید تمرینش بدهم و آموزش ببینم و اگر بخواهم خودش آموزشم می دهد. که البته آرتور بدون آن که او ببیند شکلی برایش درآورد و به من چشمک زد که یعنی کارت خوب بوده و نمی خواهد بروی پیشش آموزش ببینی.شب خیلی خوبی بود، جالب است که همه ی این آدمهایی که هر کدامشان یک هنری داشتند مدام همه با هم حرف می زدند و تقریباً همه هم با هم مخالفت می کردند و بیشتر از همه هم آرتور با همه مخالف بود.#رفته_الهه_موسیقی_سنتی
https://telegram.me/noone_ezafe

۲ بهمن ۱۳۹۴

معشوق چون نقاب ز رخ برنمی کشد.

آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۲۲.۰۱.۱۶ ۱۰:۴۵]
https://telegram.me/noone_ezafe
دوشنبه 7 تیرماه 66
کارنامه ام را هم گرفتم، خیلی هم شاهکار نکردم معدلم شده است 15/5 با آن همه گرفتاری که من داشتم، مدرسه هنر و ادبیات و یک چندی آواره شدن و رفتن به قزوین خیلی هم شاهکار کرده ام. بخصوص آن که امسال معلم هایمان خیلی ناشی و بدرد نخور بودند. روی هم رفته من هم دیگر خیلی ذوق و شوق درس خواندن ندارم. یعنی همین اندازه که می خوانم کافی است. خواستگاری که برای تهمینه آمده است دارد هر روز جدی تر می شود. امروز تهمینه می خواست برود خانه محبوبه اینها برای لباس نامزدی و این که ببینند چه کار می توانند بکنند برای لباس. ( بله کار تهمینه به اینجا کشیده که نزدیک است نامزد بشود.حالا بعداً در مورد خواستگارش می نویسم) به من گفت تو هم بیا، من اما هی نه،  آوردم. آخرش گفت: باباجان هم منصورشان از آن خانه رفته، هم دیگر مجید آن جا زندگی نمی کند. این شد که من هم راه افتادم به خاطر دیدن فاطمه رفتیم خانه شان. حالا بماند که هنوز به خانه شان نرسیده بودیم چه حال بدی به من دست داد اما خودم را خیلی با قدرت نگه داشتم و خودم را کنترل کردم. اما همین که قدمم را گذاشتم توی خانه شان یادم به آن اطاق طبقه دوم با پرده های سبز و سه پایه و نقاشی افتاد و اشکم درآمد.  کسی نفهمید چون زود دویدم رفتم بالا توی دستشویی که یعنی جیش بدجور دارم  تا کسی نفهمد گریه ام گرفته است.
تازه اصلا مهم نیست خوب گریه کردم که چه؟ جنایت که نکرده ام. گریه ام برای آن احساسی بود که قبلا داشتم.
با فاطمه کوچولو کلی بازی کردم حتی قایم موشک، خیلی جالب است اطاق منصور را مریم صاحب شده است با محبوبه و اطاق مجید را مهین و فاطمه برداشته اند. خوب معلوم است که وسایل نقاشی مجید را هم جمع کرده اند و او با خودش برده اما هنوز کمدش و کتابخانه اش همانطور همان جا هستند.
معلوم شد مجید و مرجان برنامه دارند که بروند خارج از کشور زندگی کنند. آن قدر رابطه خانواده مجید با مرجان بد است که این چند وقت هر وقت مجید آمده خانه مادر و پدرش بدون مرجان آمده.
راستی خانواده مجید آخرش  فهمیده بودند که بین مرجان و مجید چه اتفاقی افتاده و الم شنگه راه انداخته اند ولی منصورشان گفته: به خاطر مجید هم که شده نباید زیاد این مساله را بزرگ کنید. ( اینها را البته تهمینه هم قبلاً از زبان محبوبه گفته بود ولی ظاهراً هر بار که هر کسی می رود خانه شان هم بنا دارند که تکرارش کنند تا همه بفهمند اینها قبل ازدواج با هم رفته اند زیرپتو)
یک جایی هم مریم از من پرسید چرا نسترن جواب نامه های داداش منصورم را نداده است؟ چون منصور مدام از من می پرسید دوستت جواب نامه را آورد.
ازش پرسیدم: مگه داداشت هنوز نسترن را دوست دارد.
خیلی با عصبانیت گفت: نه خدا نکند، اما فکر می کنم برایش مهم بود که وضع نسترن چه باشد.
من تعجب می کنم یعنی خانواده شان می دانستند که بین منصور و نسترن چه گذشته؟ یعنی مجید بهشان گفته است؟ هر چند فکر می کنم خود منصور با کسی در این مورد رودرواسی ندارد و حتما بهشان گفته وقتی شما نبودید نسترن را آورده بودم خانه باهاش خوابیده ام. کلا خانواده عجیبی هستند، یک جوری که اصلا ندیده ام. خیلی آزاد هستند. البته فقط خواهر و برادرهای بزرگتر به غیر از عیسی وگرنه مهین و مریم و فاطمه مثل خودمانند. هر چند حتی محبوبه هم فکر می کنم با نامزدش سر و سری دارد اگرچه خودش می گوید عقد کرده هستیم و  از این حرفها. #نسترن_منصور_هنر_ادبیات
https://telegram.me/noone_ezafeچهارشنبه 9 تیرماه 66
امروز عصر بعد از ماه ها رفتم خانه استاد اخوت، البته یکی دو بار تلفنی با خودش سلام و علیکی کرده بودم یا با مهجبین خانم صحبت کرده بودم. اما دینشان نرفته بودم. امروز عصر اما رفتم. استاد اخوت توی حیاط داشت باغچه ها را آب می داد، صدای شرشر آب را می شنیدم. به جای زنگ زدن، یک سکه یک تومانی برداشتم و چند بار به در زدم. چند بار گفت: کیه کیه، اما جوابش را ندادم. می خواستم عکس العملش را از دیدن خودم ببینم. بلاخره غرغر کنان رفت شیر را بست و آمد در باز کرد( جالب که همه کارهایی را که قبل از آمدن و باز کردن در انجام می داد را هم می گفت، یعنی می گفت: باباجان بذار برم شیر را ببندم، شلنگ را بگذارم اینجا، صبر کن این سطل را بردارم از اینجا بگذارم اینجا، الان دارم می آم)  و بعد در را باز کرد و من را دید، از دیدن من خیلی خوشحال شد. یعنی ناخواسته بغلش را باز کرد که من را بغل کند. من هم بغلش کردم. چند بار با دست کوبید روی شانه من و گفت: ای دختر بی وفای من، من را گذاشتی و رفتی؟!
احساس می کردم کمی خسته و مریض به نظر می آید، بعدش معلوم شد که یک ماه پیش سکته کرده است، خیلی ناراحت شدم، گفتم: ای کاش به من هم می گفتید. معلوم است خیلی هم من را دختر خودتان نمی دانید که خبرم کنید.
 گفت: نه دختر جان آدم غم و غصه هایش را که جار نمی زند.( دقیقاً مثل بابا او هم همه اش به ما میگوید غم و غصه هایتان را برای کسی نگویید خودتان را یک جوری نشان بدهید که شاد و موفق هستید. برعکس مامان که میگوید: لزومی نیست همه اش در مورد خوشی هایتان با کسی صحبت کنید چون چشمتان می زنند.)
مه جبین خانم نبود، رفته بود جلسه ختم انعامی چیزی خود استاد هم نمی دانست، می گفت: این زن عصر به عصر روسر اش را می اندازد روی سرش و می زند به خیابان من نمی دانم کجا می رود چه می کند؟ یک وقت می آید می بینم یک کیسه نقل و نبات دعا خوانده آورده، یا یک کیسه نمک به قول خودش متبرک امام زاده صالح را گرفته و آورده. یک وقت هایی هم من را چیز خور می کند، می گوید: حتماً باید این آجیل مشکل گشا را بخوری تا قلبت مثل ساعت کار کند.
نرفتیم توی خانه باهم نشستیم روی تراس کوچکشان کنار گلدان های گل یاس، در مورد آموزشگاه ازش پرسیدم. خیلی یک جوری که نکند به من بربخورد گفت: مجید و مرجان هنوز هستند، اما دارند کارهایشان را می کنند و پس اندازی جمع می کنند که بروند خارج ازکشور، من به روی خودم نیاوردم. بعد با هم شروع کردیم از هر دری صحبت کردن. تا این که آخرش  به من گفت: اوایل فکر می کردم تو مجید را خیلی می خواهی، برای همین اصلا دلم نمی خواست با مرجان ازدواج کند. وقتی فهمیدم خودش هم به تو بی میل نیست، دیگر اصلا دلم نمی خواست که این ازدواج صورت بگیرد.  این پسر هم دیوانه بود فکر می کرد حتماً باید مشکلش را با ازدواج حل کند. می توانست چند صباحی صبر کند تا آبها از آسیاب بیفتد.
من خندیدم و گفتم: لابد پیش خودتان گفتید چند صباحی صبر کند تا من دیپلم بگیرم.
گفت: نه والا اصلش بخاطر خودش بود، چرا ازدواج؟چرا به این زودی؟ من هی بهش می گفتم صبر کن، عجله نکن! اما او نمی خواست، فکر کنم از طرف مرجان هم تحت فشار بود، یعنی دختربه او واداده بود و  حالا می ترسید که مجید سرد شود و اصلا ازدواج کردن با او از سرش بیفتد. 
من گفتم: استااااااد اصلا مهم نیست، تازه به نظرم من هر دو طرف واداده اند. چرا در موردش حرف می زنید؟
گفت: بخاطر عذاب وجدان،من همه اش بخاطر تو ناراحت هستم. من وقتی فهمیدم که او تو را می خواهد مجبورش کردم که بیاید ماجرا را با تو در میان بگذارد، فکرم این بود که چون تو هم او را می خواهی به او چراغ سبزی نشان می دهی و او می تواند در مورد مرجان تصمیم منطقی  بگیرد. می خواستم این فرصت را از خودش نگیرد و با تو هم حرف زده باشد.
آرنجم را گذاشتم روی میزفلزی عصرانه خوری  توی تراس و دستم را گذاشتم زیرلپم و همانطور که نگاهش می کردم گفتم: دیدید که چطور شد؟ خوب من ازش خوشم می آمد. ولی راستش همین که به من گفت، تعجب کردم! خوب من فقط  یک جور علاقه بخصوص تک نفره به او داشتم  و با همین علاقه تک نفره خوش بودم. یک چیزی بهتان بگویم؟
خندید و گفت: ای ناقلا راست می گی، عشق یک طرفه قابل کنترله ولی عشق دوطرفه بگیرو ببند دارد. حالا بگو ببینم چی می خوای بهم بگی؟
گفتم: ناراحت نمی شید؟ با خودتون نمی گید من دیگه چطور دختری هستم؟
گفت: نه بگو!
گفتم: آن روزی که توی ماشین بودیم وقتی او ظاهراً به اصرار شما به من گفت که از من خوشش می آید، یکهو من از این رو به آن رو شدم. یعنی درحالی که تا لحظه سوار شدن فکر می کردم عاشق دلخسته و دیوانه اش هستم. ولی همین که او به من گفت،  اوضاع عوض شد. یکهو من احساس ترس عجیبی کردم. توی دلم خالی شد. او را نگاه می کردم و می گفتم این آدم دویست و هفتاد درجه با آدمی که من فکر می کردم ازش خوشم می آید فرق دارد. من هیچ چیزی نمی گفتم و فقط نگاهش می کردم و هی با خودم می گفتم وای من چرا باید از این آدم خوشم بیاید؟ این که چیز خوش آمدنی ندارد؟ حتی خیلی هم قشنگ نیست.
استاد سرش را تکان داد و گفت: ببین چه کردی؟ با این کلک بازی هات حتی من پیرمرد رو هم گمراه کردی؟ من این پسره بیچاره را  بخاطر تو پدرسوخته هوایی کردم. پس تو اصلا عاشق نبودی. عاشق آن یارو کی بود اسمش؟ آلپاچینو؟ ( سرم را تکان دادم) تو عاشق آلپاچینو بودی و مجید را با نقاب آلپاچینو می دیدی، اما همین که مجید از تو خواستگاری کرد، نقاب آلپاچینویش افتاد و تو یک هو مجید را دیدی! جل الخالق، ببین حافظ چی می گه؛  معشوق چون نقاب ز رخ برنمی کشد... هرکس حکایتی به تصور چرا کند...چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است...آن به که کار خود به عنایت رها کند...بی معرفت مباش که در من یزید عشق...اهل نظر معامله با آشنا کند...حالی درون پرده بسی فتنه می رود...تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند( از حافظ است و خودم درخانه پیدایش کردم و الان دارم حفظش می کنم.)
گفتم: البته بعدش خیلی ناراحت شدم یعنی تمام این روزهایی که گذشته ناراحت بودم اما فکر می کنم بیشتر از خودم ناراحت بودم. درست وقتی چند روز گذشت من دلم برای آن آدمی که ازش خوشم می آمد تنگ شد. آن قدر تنگ شد که احساس می کردم اگر نتوانم او را ببینم می میرم. اما مطمئن بودم با دیدن مجید هم حالم خوب نمی شود.
استاد با تعجب من را نگاه کرد، من خندیم و گفتم: من خل و چلم استاد تعجب نکنید!
می خواست برود برایم چای درست کند یا میوه بیاورد نگذاشتم گفتم باید زودتر بروم خانه ولی باز هم می آیم بهتان سر می زنم.
گفت: شب جمعه بچه ها این جا جمع می شوند اگردلت می خواهد بیا اگر دلت نخواست هم نیا چون مجید و مرجان هم هستند. شاید دوست نداشته باشی ببینی شان. وقتی مطمئن شدم آرتور هم می آید گفتم: شاید هم آمدم. دلم برای جمع های دوستانه خانه  شما تنگ شده. #آلپاچینو_گلدانهای_گل_یاس
#استاد_اخوت_حیاط_باغچه
https://telegram.me/noone_ezafe

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...