۸ دی ۱۳۹۴

یک شنبه 16 آذر ماه 65


https://telegram.me/noone_ezafe
چه خوب شد که امروز رفتم کلاس نقاشی، بخاطر امتحان های ثلث اول نمی خواستم بروم، اما دلم طاقت نیاورد و رفتم. که خوب،  معلوم شد دلم خوب کاری کرده است که طاقت نیاورده، بس که امروز چیزهای جالب کشف کردم. امروز محبوبه خواهر خوشگل آقای آل پاچینو با خواهرش فاطمه آمده بودند کلاس نقاشی، باید بگویم که دلم حسابی برای فاطمه تنگ شده بود، بعد از ماجرای آن روز بد که با نسترن رفته بودیم آن جا و او نشسته بود جلوی تلویزیون و گریه می کرد ومی گفت: دارد برای امام حسین گریه می کند، دیگر او را ندیده بودم. فکر می کردم با این هوش و حواسی که دارد حتما من را یادش رفته باشد. اما یادش نرفته بود.
 وقتی آمدند تو خیلی مودب دست خواهرش را گرفته بود و مثل یک چوب خشک مستقیم روبرو را نگاه می کرد، من توی کلاس نقاشی نشسته بودم و از لای در آمدنشان را دیدم. مرجان با آن ها سلام و علیک کرد و رفت توی آشپزخانه، آقای آل پاچینو هم پیش یکی از هنرآموزها نشسته بود و به او پرسپکتیو اطاق را یاد می داد، من مدتی نشستم و هر دوتاشان را تماشا کردم، بعد رفتم توی راهرو و به محبوبه سلام کردم، از دیدن من خیلی خوشحال شد و حتی با من روبوسی کرد، صورتش بوی خوبی می داد و خنک و لطیف بود، چشمهای درشتِ عسلی خوش رنگش را با دقت به من دوخت مژه های بلندش را چند بار به هم کوبید و گفت: تو اینجا چه کار می کنی؟ تو هم نقاشی یاد می گیری؟
 سرم را تکان دادم و گفتم: بله، چقدر خوشحال شدم که شما رو دیدم، آن قدر خوشگلید که اگر هر روز هم شما را ببینم کم است.
از این تعریف من خیلی خوشش آمد و دوباره من را بوسید و آهسته زیر گوشم گفت: چون دوقلوی منصور هستم این حرف را می زنی؟
یادم به آخرین دیداربا منصور افتاد و سریع گفتم: نه به خدا! فقط به خاطر خودتون گفتم.    
مرجان سینی چای به دست آمد توی راهرو و گفت: ای وای هنوز که اینجایید؟  و محبوبه و فاطمه را برد توی اطاق استاد اخوت. من هم همراهشان رفتم. هنوز فاطمه هیچ واکنشی به من نشان نمی داد و اصلا انگار مرا نمی شناخت. موهای بلند لختش را برایش خوب شانه زده و پشت سرش بافته بودند. من دستهای کوچکش را گرفتم و گفتم: فاطمه من را یادت رفته؟
فاطمه حتی به من نگاه هم نکرد و فقط به دیوار روبرو خیره شده بود.
محبوبه گفت: اههه خیلی هم خوب یادشه که تو کی هستی، ولی چون فکر می کنه باید اینجا مودب باشه تا مجید رو راضی کنه که برگرده خونه، مثلا ادای دخترهای با ادب را در می آره. نمی دونه که سلام نکردن خودش یه جور بی ادبیه.
فاطمه تا این را شنید؛ فوری برگشت به صورت من نگاهی کرد و  گفت: سلام و دوباره رو به دیوار ایستاد و ساکت ماند،  همه مان زدیم زیر خنده.
من دست فاطمه را گرفتم و گفتم: میای بریم داداشت  رو بهت نشون بدم؟
فاطمه گفت: نه؛ داداش مجید ناراحت می شه.
من گفتم: نه بیا، نترس من می برمت پیشش
فاطمه نگاهی به محبوبه انداخت و همین که او اجازه داد، راه افتاد. فاطمه را بردم توی کلاس نقاشی، بچه وقتی برادرش را دید آن قدر هیجان زده شد که  پاهای من را محکم چسبید و پشت پای من پنهان شد و از خوشحالی شروع کرد به لرزیدن و ذوق و شوق نشان دادن. بعد آقای آل پاچینو هم خواهرش را دید، باورم نمی شد که آقای آل پاچینو بتواند این قدر احساساتی شود. ناگهان از جایش بلند شد و تقریباً با دو خودش را به فاطمه رساند و او را گرفت و بغل کرد و سفت بوسید. اولش فاطمه گردن برادرش را سفت گرفته بود و نزدیک بود از خوشحالی  او را خفه کند. بعدش آقای آل پاچینو او را زمین گذاشت و بی معطلی شروع کرد به باز کردن گیس های بافته شده او. در این مدت هم تمام هنرآموزان کلاس نقاشی کار خودشان را گذاشته بودند و با یک جور علاقه خاصی به این خواهر و برادر نگاه می کردند. این طور که به نظر می آید همان قدر که  آقای ال پاچینو فاطمه را دوست دارد، فاطمه هم او را دوست دارد.
بر عکس آن علاقه ای که آقای ال پاچینو به فاطمه نشان داد، هیچ علاقه ای به خواهرش محبوبه نشان نداد، محبوبه هم تمام مدت با یک جور بدآمدن و بی علاقگی به آقای آل پاچینو نگاه می کرد تا این که عاقبت طاقتش تمام شد و دست آقای آل پاچینو را که فاطمه را بغل کرده بود و رفته بود توی آشپزخانه تا برایش آب بریزد کشید و گفت: حتماً باید با او حرف بزند، گفت اصلا نیامده که التماس کند تا او دوباره به خانه برگردد بلکه فقط آمده بگوید " عیسی"  هفته دیگر از جبهه بر می گردد و اگر او در خانه نباشد شر به پا می کند.
آقای ال پاچینو برای آن که به محبوبه بگوید نباید جلوی من حرف بزند (چون من همه جا دنبال آن ها می رفتم!) نگاهی به من انداخت و به محبوبه اخم کرد.
محبوبه هم  خیلی عصبانی  آمد، فاطمه را از بغل او گرفت و گذاشت زمین بعد دست آقای آل پاچینو را گرفت و برد توی اطاق استاد اخوت تا مثلا حرفهای خصوصی شان را با هم بزنند.
اما همین که آنها رفتند. فاطمه شروع کرد به بلبل زبانی و لو داد که حامد،  نامزد محبوبه را کتک زده و این که  پلیس آمده موسی را بخاطر هرویین برده است جایی که عرب نی انداخت و گفت منصور باز هم دختر آورده توی خانه و پز داد که مهینشان دکتر شده است. (شاید بخاطر این است که خواهرش مهین پزشکی قبول شده است.)
آن طور که من فهمیده ام عیسی و موسی و حامد برادرهای دیگر آقای آل پاچینو هستند. یعنی اگر پدر و مادر آقای آل پاچینو یک ذره دیگر تلاش می کردند شاید می توانستند با کمک همدیگر، یک تیم فوتبال خانوادگی برای خودشان درست کنند. اینها دیگر تعدادشان حتی از ما هم بیشتر است.
 https://telegram.me/noone_ezafe

هیچ نظری موجود نیست:

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...