میان کفش های مستعمل, یک کفش است که نمی توانم دورش بیاندازم! یک کفش جیر و چرم, پاشنه 5 سانت, که از سید کفش فروش, سر خیابان باب همایون خریده ام.
کفش خوب و مقاومی بود اما مثل تمام کفش های پاشنه دارم که طاقت راه رفتن یورتمه وار مرا ندارند, خیلی زود پاشنه شان درآمد و بی قواره شد.
فکر می کردم دیگر دور انداختنی شده اند.
ایمانم به کفاش ها را از دست داده بودم!
هیچ نشده بود کفاشی, کفش معیوبم را بگیرد, میخی بکوبد و چسبی بزند و به دستم بسپارد و کفش های تعمیری تا سر هفته دوام بیاورند.
همان روزها نزدیک خانه مان در حاشیه یک پارک کوچک محلی یک کفاش افغان بساط کرده بود, مرد میان سال خوش رویی, با صورت تپل, موهای لخت, صورت همیشه خندان!
روزی از سر تصادف با او هم کلام شدم, زیر رگبار یک باران بی امان بهاری خودم را درپناه سایبان دکه کوچکش کشاندم دریچه ی کوچک را باز کرد و با هم از آسمان و بی تابی اش برای باریدن صحبت کردیم, این که یک روز در یک سال, آسمان تمام آنچه سهم ماست برسرمان می باراند و سهم ما از باران تمام می شود, تا سال بعد.
مهربانی اش در آن روز بارانی باعث شد در عین ناامیدی کفش پاشنه در رفته ام! را به دستش بسپارم.
یکی دو روز بعد که برای گرفتن کفش ها رفتم, دیدم هم پاشنه ی کفش ها را درست کرده است هم خیلی نادیدنی و دقیق کف هر دو لنگه کفش را از داخل دوخته است. هر چه کردم بابت دوخت و دوز کفش ها دستمزد بیشتری از من بگیرد, نگرفت!
گفت: این کار را بدون درخواست من انجام داده و فقط دستمزد تعمیر پاشنه ها را بدهم.
باورنمی کردم پاشنه ها بیش از چند هفته دوام بیاورند, اما دوام آوردند و آن قدر مقاومت کردند تا عاقبت خسته شدم.
کفش کهنه کنار رفت و کفش های نو جایش را گرفت. اما کفاش محبوبم هر روز جای خودش را بیشتر و بیشتر در قلب و جانم باز می کرد. برای تعمیر کیف ها, کفش ها, صندل ها, ساک های دستی قدیمی, چمدان ها زوار درفته به هر بهانه که باید و نباید به سراغش می رفتم.
از کفاشی اش از فضای دنج و صمیمی اش, مهربانی و چای داغی که تعارف می کرد, دوستی بی غلی و غشی که میانمان بوجود آمده بود, نشستن و از هر دری سخن گفتن با او خوشم می آمد.
مردنش را باور نمی کردم.
چرا هیچ وقت به من نگفته بود ناراحتی قلبی دارد؟
کفش جیر و چرمم را هنوز دارم, هر سال نزدیک عید کفش های کهنه از خانه بیرون می روند تا کفش های نو جایشان را بگیرند. اما این کفش ها محبوب شده است و می ماند تا خاطره کفاش دوست داشتنی ام را برایم زنده کند.
کفش خوب و مقاومی بود اما مثل تمام کفش های پاشنه دارم که طاقت راه رفتن یورتمه وار مرا ندارند, خیلی زود پاشنه شان درآمد و بی قواره شد.
فکر می کردم دیگر دور انداختنی شده اند.
ایمانم به کفاش ها را از دست داده بودم!
هیچ نشده بود کفاشی, کفش معیوبم را بگیرد, میخی بکوبد و چسبی بزند و به دستم بسپارد و کفش های تعمیری تا سر هفته دوام بیاورند.
همان روزها نزدیک خانه مان در حاشیه یک پارک کوچک محلی یک کفاش افغان بساط کرده بود, مرد میان سال خوش رویی, با صورت تپل, موهای لخت, صورت همیشه خندان!
روزی از سر تصادف با او هم کلام شدم, زیر رگبار یک باران بی امان بهاری خودم را درپناه سایبان دکه کوچکش کشاندم دریچه ی کوچک را باز کرد و با هم از آسمان و بی تابی اش برای باریدن صحبت کردیم, این که یک روز در یک سال, آسمان تمام آنچه سهم ماست برسرمان می باراند و سهم ما از باران تمام می شود, تا سال بعد.
مهربانی اش در آن روز بارانی باعث شد در عین ناامیدی کفش پاشنه در رفته ام! را به دستش بسپارم.
یکی دو روز بعد که برای گرفتن کفش ها رفتم, دیدم هم پاشنه ی کفش ها را درست کرده است هم خیلی نادیدنی و دقیق کف هر دو لنگه کفش را از داخل دوخته است. هر چه کردم بابت دوخت و دوز کفش ها دستمزد بیشتری از من بگیرد, نگرفت!
گفت: این کار را بدون درخواست من انجام داده و فقط دستمزد تعمیر پاشنه ها را بدهم.
باورنمی کردم پاشنه ها بیش از چند هفته دوام بیاورند, اما دوام آوردند و آن قدر مقاومت کردند تا عاقبت خسته شدم.
کفش کهنه کنار رفت و کفش های نو جایش را گرفت. اما کفاش محبوبم هر روز جای خودش را بیشتر و بیشتر در قلب و جانم باز می کرد. برای تعمیر کیف ها, کفش ها, صندل ها, ساک های دستی قدیمی, چمدان ها زوار درفته به هر بهانه که باید و نباید به سراغش می رفتم.
از کفاشی اش از فضای دنج و صمیمی اش, مهربانی و چای داغی که تعارف می کرد, دوستی بی غلی و غشی که میانمان بوجود آمده بود, نشستن و از هر دری سخن گفتن با او خوشم می آمد.
مردنش را باور نمی کردم.
چرا هیچ وقت به من نگفته بود ناراحتی قلبی دارد؟
کفش جیر و چرمم را هنوز دارم, هر سال نزدیک عید کفش های کهنه از خانه بیرون می روند تا کفش های نو جایشان را بگیرند. اما این کفش ها محبوب شده است و می ماند تا خاطره کفاش دوست داشتنی ام را برایم زنده کند.