۲۱ آذر ۱۳۹۲

بند اندازون



 امروز رفتم آرایشگاه همیشگی ام،نزدیکترین آرایشگاه به خانه،  آدرس همان آدرس قدیم بود،آرایشگاه همان آرایشگاه بود، اسمش همان اسم بود،‌ اما همین که داخل شدم فکر کردم اشتباه رفته ام، دکوراسیون بل کل عوض شده بود، آرایشگر عوض شده بود، شاگردی نداشت، مشتری دیگری جز من داخل آرایشگاه نبود. خانم آرایشگر هم نشسته بود ناخنش را سوهان می کشید.
گفتم: یعنی اشتباه آمده ام؟
آرایشگر خندید و گفت: نه  من این جا را از آرایشگر قبلی اجاره کرده ام،‌ از امروز به بعد من این جا هستم.
گفتم: حتی اسم آرایشگاه را عوض نکرده اید؟
گفت: نه نمی توانم قرار است با سند آرایشگاه قبلی کار کنم و نمی توانم اسم آرایشگاه را عوض کنم!
با رضایت کامل نشستم، چه بهتر! من عاشق آرایشگاه های خلوت هستم، اگر سالی یک بار هم آرایشگر عوض کنم می ارزد به این که سرش خلوت باشد و مرا علاف نکند. تنها مشکل این بود که بخاری آرایشگاه خراب شده و فضا به شدت سرد بود. تمام مدت لرزیدم.
همان طور که می لرزیدم و آرایشگر با دست های یخ زده اش صورتم را بند می انداخت و ابروهایم را مرتب می کرد،‌ و مرتب حرف می زد،  طرح داستانی را زدم.
داستان را برایتان می گذارم، به سبک مستندهای راز آلود تلویزیون می خواهم داستان را بخوانید و بگویید، به نظر شما می تواند این داستان واقعی باشد! یا اعتقاد دارید صد در صد برگرفته از تخیل من است.

مي دانستم مليحه يك چيزش مي شود، اما نمي دانستم دقيقا ً چه اش مي شود. امروز خودش تصميم گرفته بود دو ساعت  زودتر برود آرايشگاه  در و پيكرش را باز كند،  تميز كاري هاي معمول را انجام دهد بنشيند تا به قول خودش مجيد آقا بيايد آب گرم كن را درست كند. 
گفتمش: مليحه تو امروز برو بهداشتي آرايشي صفا، سفارش رنگ موهايمان را بده و خنزر پنزرهايمان را كه ليست كرده ام  بگير و سر راه هم برو  خياطي نسترن  پرده هاي جديد را بگير و بياور. من خودم زودتر مي روم آرايشگاه كارها را مي رسم.
گفت: نه كار خودم است بايد خودم بشور وبساب كنم تازه تو نمي تواني از  پس مجيد آقا بر بيايي! اين پسرك از زير بار كار در مي رود و باز هم آب گرم كن را خراب تر مي كند كه درست تر نمي كند!
از من اصرار و از مليحه انكار آخرش گفتم : به درك تو زودتر برو آرايشگاه من هم مي روم سفارش ها را مي گيرم.
خلاصه رفتم سفارش ها را گرفتم ، می آیم آرايشگاه، كليد مي اندازم مي روم تو، می بینم از پشت کانتر صدای ماچ و بوس می آید . من ساده را بگو که فکر می کنم موش ها هستند، موش ها آمده اند و رفته اند سر وقت نان خشک ها،  از ترس حتی یک جیغ کوچکی هم می کشم که یک هو یک وقت می بینم مجید آقا لوله کش و ملیحه از پشت کانتر هول هولکی می پرند بالا؛  مجید آقا شلوارش را بالا می کشد و ملیحه هم لباسش را صاف و صوف می کند.
به خدا از این که اینطور ناغافل مچشان را گرفته ام خودم  خجالت می کشم. خریدها را می اندازم روی زمین و خودم می دوم بیرون. حتی در را پشت سرم نمی بندم.
یک  ساعت بعد هنوز خجالت می کشم بروم آرایشگاه   همان دور و برها چرخ و واچرخ می زنم. حتی به صرافت می افتم بروم سر صف نان دو تا بربری داغ بگیرم  می گویم روش خشخاش هم بزنند آن قدر گیج هستم که یادم می رود هیچ وقت از همان وقت که دختر کوچکی بودم از خشخاش خوشم نمی آمده.
نان ها را می گیرم و بر می گردم  آرایشگاه، فکری ام که بنشینم تا بالاخره یکیشان بیاید بیرون. حتی دلم رضا نمی دهد  زنگ بزنم،  ببینم چه خبر است.  بس که خجالت کشیده ام از این ماجرا.
همین طور یک وری می ایستم جلوی در آرایشگاه، چشم می دوزم به درش که یک هو می بینم مجید آقا از آرایشگاه می آید بیرون. می خواهم برگردم و بپیچم توی کوچه ی فرعی تا بلکه مرا نبیند، ولی دیگر بی فایده است مرا دیده  و با یک خنده پت و پهنی می اید طرفم.
جوان بدقیافه ای نیست ، بدقیافه نیست که نه،   شاید،‌ هم خوش قیافه باشد. قد بلند و چهار شانه است و موهای جو گندمی دارد هر چند که زیاد سن و سالی ندارد ولی موها را سفید کرده که شاید ارثی باشد شاید هم یک هو، یک شب، مثل پدر خدا بیامرزم همان شبی که خبر مرگ عمو خیر الله را بهش دادند، چون این برادر عزیز دردانه اش بود هول ورش داشت بعد،  صبح که شد دیدیم نصف موهایش را  سفید کرده. خلاصه شاید این جوان هم  یک خبر ناراحتی یک غصه بزرگی بهش رسیده است و ناغافل موهایش سپید شده که خدایی از فکر این که جوان به این سن و سال این طور مصیبتی بهش رسیده که موهایش این طور سفید شود غصه ام گرفت.
خلاصه تا مرا دید خندید و گفت:  نوشین خانم چرا یک هو در رفتید. من دل و جگر آب گرم کن را ریختم بیرون و دوباره سوارش کردم
می خواهم بگویم آره جان خودت، دیدم چه دل و جگری هم بیرون ریخته بودی! اما حیا می کنم.
می گویم : حالا چه اش بود  و هیچ اشاره نمی کنم به این که من چه دیده ام و تو چه کرده ای!
می گوید: بگویید چه اش نبود، هم کاربراتورش  سوراخ شده است و هم لوله هایش زنگ زده اند و هم شیر اتصالش خراب است
می گویم: مجید آقا نگو چه اش بود بگو چه کارش کردی؟ تو را به خدا نگو هم که باید بکنمش بیاندازمش دور یک آب گرم کن دیگر بخرم.  خواستم برايم ارزان تمام شود این  آب گرم كن كوچك ديواري دست دوم را  خريدم حالا به اندازه چهار آب گرم كن  آك بند  سي صد كيلويي خرجش كرده ام اما هنوز سر به زنگاه موقع شستن موي مشتري ها  خاموش مي شود و مشتری سرو صدایش در می آید، که اوش، ایش یخ کردیم. آب كه سرد مي شود هيچ ، بو كه مي دهد هيچ ( من نمي دانم آب گرم كن گازي چرا بايد بوي آب گرم كن گازوئيلي را بدهد) تازه صداهاي عجيبي و غريبي هم از جانش در مي آورد كه مشتري ها خوفشان مي گيرد.
مجید آقا می خندد و می گوید:  نوشین خانم جان همه چیز با صبر و حوصله درست می شود
ارواح عمه اش انگار من نمی فهمم که او آنقدر می خواهد صبر و حوصله به خرج بدهد که خوب بازی اش را با این ملیحه ورپریده تمام کند و شکمش را بالا بیاورد . تازه آخر هم  ناچارم کند آب گرم کن را بکنم بیاندازم دور و یک آبگرم کن نو بخرم جایش بچسبانم.
خلاصه که آن قدر با شک و تردید نگاهش می کنم که خودش می فهمد. باز هم می خندد و می گوید: نگران نباشید درستش می کنم الان یک سری وسایل لازم دارم تا فردا می خرم می آورم برایتان راست و ریستش می کنم بعد هم بی تعارف دست می برد یک تکه نان خشخاشی می کند می گوید: علی الحساب از این بربری نمی شود گذشت.
اصرارش می کنم که یکی را بردار و ببرد. نه این که خوشم آمده باشد ازش که خیلی هم بدجور می خندد و دندانهایش جرم گرفته است و انگار سال تا سال  محض  سرگرمی انگشت هم نمی مالد بهشان. فقط برای آنکه دلم می سوزد جوان به این سن و سال موهایش اینطور مثل آن که هفتاد سال در آسیاب کار کرده باشد سفید شده باشند و این که می گویم نکند غم و غصه ی عظیمی چیزی بهش رسیده باشد که خوب واقعا حیف از این جوان.


۳ نظر:

Jack Sparrow گفت...

میتواند کاملا واقعی باشد،فضاپردازی زیبا.اما احساسات راوی نسبت به مجیداقا کامل بیان نشده است!
با این وجود این برگرفته از خیال پردازی شماست!

نون_عین گفت...

تا تهشو خوندم
چـقـدر زیــــــاد بــــود :))))
از شوخی گذشته خیلی خوشم اومد و با نوشین کلی استرس گرفتم، خجالت کشیدمو نگاه دزدیدم...
ولی چن تا چیز برام مبهمه...نوشین انگاری جا نخورد ازینکه فهمید اون دوتا با همن! اصلا جا نخورد... اون حس غریب کجاس؟! هیچ ناراحتی و خشمی؟!؟!؟ فقط خجالت؟! هیچ حسی که چرا اینجا/در محل کار من/ خیانت؟! هیچی؟ اون حس لهنتی کجا رفته؟ عکس العمل نوشین چرا نیست؟
کاش از جزئیات احساسش بیشتر مینوشتی چون همچین اتفاقی معمولا کل ذهنتو درگیر میکنه. با خودت به کشتی گرفتن میرسی و در تعامل سعی داری با یه چیزی دیگه مثل لیست خرید یا حرف فلان کسک ذهنتون آروم کنی که بدتر میشه....
قسمت خود درگیری کم داره. ولی در گل سوژه و ادبیات داستان همینطور پروگریه مجیدآقا خیلی تو دیده
به عنوان آدمیزاد معمولا اولش کلی مشمئز میشم بعد چندش میشم بعد داغون میشم بعد که یکم خودمو جمع و جور کردم دوباره مشمئز میشم و الی آخر تا وقتی که بتونم هضمش کنم. بعد آروم میشم. و بعد به فکر اجرای یه ایده میشم جهت ضدحال

و چیز دیگه ای که همیشه براش احترام قائلم اینه که روایت از فضا سازی برام مهمه از بس که عادت دارم تو داستان قدم بزنم :)))))) پس قبل از اینکه نوشین بدبختو بفرستی مچ اون دوتا رو بگیره یکم رو معماریه داخلی آرایشگاه کار کن بلکه خواننده خودش زودتر رفت سراغ شون !!!
یاد این داستان های واقعی افتادم... فقط اینکه کسی به ملکوت نمی پیونده :)))))

موفق باشی خارخاسک بنفش

ناشناس گفت...

وافعی با کمی تخیل

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...