حالا كه خانه در طرح افتاده است و امكان فروش خانه به قيمت مناسب ميسر نمي شود. تصميم مي گيريم خانه را ارزان تر بفروشيم. در عوض با صاحب خانه اي كه قرار است خانه اش را بخريم صحبت كنيم تا بلكه كمي تخفيف بدهد.
مي گردم از ميان هشت برادر شجاع آقاي خانه آن يكي كه در ايران مانده است و براي خودش جوهري دارد و از همه قالتاق تر به نظر مي آيد انتخاب مي كنم و به همراه آقاي خانه روانه اشان مي كنم براي چانه زدن با صاحب خانه.
يادشان مي دهم خوب زير و بالاي خانه را ببينند، كابينت ها را ، شيرآلات را، تراس ها را، سقف ها را، ديوارها را، سرويس ها را ...
مي روند و بر مي گردند!
مي گويم : چه خبر؟
مي گويند : هيچ !
مي گويم : آن چيزهايي كه گفتم خوب ديديد؟ شيرها را ديديد، كابينت ها را ديديد؟ شيشه ها دو جداره هستند؟ درها، ديوارها، قفلها، كليدها؟
هيچ كدام را نديده اند.
فكر مي كنم لابد آنقدر گرم چانه زني شده اند كه اين چيزها را نديد گرفته اند.
مي گويم: قيمت چه شد؟ تخفيف مي دهد.
من و من مي كنند، پرس و جو مي كنم، معلوم مي شود. صاحب خانه، خانه اي كه هفته پيش قيمتش را گرفته ام ، ده ميليون ديگر گران كرده است.
داغ مي شوم، سرخ مي شوم، دلم مي خواهد در و ديوار و خانه و زندگي را بكوبم توي سر اين برادران شچاع باقي مانده !
سرشان داد مي كشم و مي گويم : پس شما چه كرده ايد؟
برادر شجاع سرخ مي شود ، خجالت مي كشد، آقاي خانه نجيبانه سرش را پايين مي اندازد.
شك مي كنم !
مي گويم: چه شده است؟ زود باشيد هر چه شده بريزيد وسط دايره !
آقاي خانه دستم را مي گيرند و مي برند توي اطاق مي گويند: بابا همين كه پايمان را گذاشتيم توي اطاق و چشم" ريچارد شير دل " به زن صاحب خانه افتاد ، از دست رفت ! آنوقت انگار طلسمش كرده باشند هر چه او گفت ، اين گفت:چشم، خوب است ، بهتر از اين نمي شود.
از خانه كه بيرون آمديم پرسيدمش: اين چه كاري بود كردي؟
گفت : لامصب! مهري را نشناختي ؟ همان كه بيست سال پيش دوستش داشتم مدتي را با هم دوست بوديم بعد همه چيز بهم خورد.
نمي توانستم روي حرفش حرف بزنم، اصلا نمي توانستم به چشمش نگاه كنم، انگار يكباره پرتابم كرده باشند به بيست سال پيش همان شور و شوق و همان طپش قلب، همان آرزوها يكباره در من زنده شد.
آه از نهادم بر مي آيد، چرا بايد عشق هاي گمشده هم زماني پيدا شوند كه من مي خواهم خانه بخرم .
مي گردم از ميان هشت برادر شجاع آقاي خانه آن يكي كه در ايران مانده است و براي خودش جوهري دارد و از همه قالتاق تر به نظر مي آيد انتخاب مي كنم و به همراه آقاي خانه روانه اشان مي كنم براي چانه زدن با صاحب خانه.
يادشان مي دهم خوب زير و بالاي خانه را ببينند، كابينت ها را ، شيرآلات را، تراس ها را، سقف ها را، ديوارها را، سرويس ها را ...
مي روند و بر مي گردند!
مي گويم : چه خبر؟
مي گويند : هيچ !
مي گويم : آن چيزهايي كه گفتم خوب ديديد؟ شيرها را ديديد، كابينت ها را ديديد؟ شيشه ها دو جداره هستند؟ درها، ديوارها، قفلها، كليدها؟
هيچ كدام را نديده اند.
فكر مي كنم لابد آنقدر گرم چانه زني شده اند كه اين چيزها را نديد گرفته اند.
مي گويم: قيمت چه شد؟ تخفيف مي دهد.
من و من مي كنند، پرس و جو مي كنم، معلوم مي شود. صاحب خانه، خانه اي كه هفته پيش قيمتش را گرفته ام ، ده ميليون ديگر گران كرده است.
داغ مي شوم، سرخ مي شوم، دلم مي خواهد در و ديوار و خانه و زندگي را بكوبم توي سر اين برادران شچاع باقي مانده !
سرشان داد مي كشم و مي گويم : پس شما چه كرده ايد؟
برادر شجاع سرخ مي شود ، خجالت مي كشد، آقاي خانه نجيبانه سرش را پايين مي اندازد.
شك مي كنم !
مي گويم: چه شده است؟ زود باشيد هر چه شده بريزيد وسط دايره !
آقاي خانه دستم را مي گيرند و مي برند توي اطاق مي گويند: بابا همين كه پايمان را گذاشتيم توي اطاق و چشم" ريچارد شير دل " به زن صاحب خانه افتاد ، از دست رفت ! آنوقت انگار طلسمش كرده باشند هر چه او گفت ، اين گفت:چشم، خوب است ، بهتر از اين نمي شود.
از خانه كه بيرون آمديم پرسيدمش: اين چه كاري بود كردي؟
گفت : لامصب! مهري را نشناختي ؟ همان كه بيست سال پيش دوستش داشتم مدتي را با هم دوست بوديم بعد همه چيز بهم خورد.
نمي توانستم روي حرفش حرف بزنم، اصلا نمي توانستم به چشمش نگاه كنم، انگار يكباره پرتابم كرده باشند به بيست سال پيش همان شور و شوق و همان طپش قلب، همان آرزوها يكباره در من زنده شد.
آه از نهادم بر مي آيد، چرا بايد عشق هاي گمشده هم زماني پيدا شوند كه من مي خواهم خانه بخرم .
۸ نظر:
مای گاد
انگار جدی جدی طلسمه!
نه
نه
این فقط یه اتفاق بود
اصلا ذهنتونو درگیرش نکنید
همه چی به همین زودی درست میشه
حالا جدی جدی این خانم همون عشق قدیمی بود؟
مای گاد
خاری اینو از تو خاطرات ماشال کش رفتی ها/ چند وقتیه خودت نیستی ها
خيلللللللي ماهي به خدا :))))
آخ چقدر دراماتیک بود.
من موندم. اگه طرف آشنای قدیمی بود چرا قیمت رو کشید بالا؟
همون بهتر که جاری تو نشد خاری جون!
خانم عزیز، تجربه شخصی من میگوید که هر وقت بر امری اصرار کردهام ولی بنا به دلایل نه چندان منطقی انجام عمل مذکور میسر نگردیده و من به ناچار منصرف شده ام، در نهایت به نفعم شده، و من دیر فهم کند ذهن اینرا فهمیدهام که "اندر آنجا که قضا حمله کند، چاره تسلیم و ادب تمکین است".
توصیه میکنم که بازنگری مجددی نسبت به پروژه مذکور انجام دهید، و صد البته بنده هیچگونه آشنایی با آقای خانه شما ندارم.
خیلی جالب بود
این واسه منم پیش اومده درک میکنمش
ارسال یک نظر