۱۹ فروردین ۱۳۹۱

جوجه كباب زعفراني

خيلي با خودم كلنجار رفتم كه داستان ملاقات با رييس بزرگ را بنويسم و جوري هم بنويسم كه تصوير خيلي شورانگيزي از خودم به نمايش بگذارم. منتهي نشد. راستش نتوانستم باخودم كنار بيايم كه يكي دو تا خالي بندي نازنين را جوري كه نه سيخ بسوزد و نه كباب لا به لاي داستان بگنجانم. اصولاً من را كه مي شناسيد آدم دروغ گويي نيستم. نه اينكه نخواهم دروغ بگويم، واقعاً  نمي توانم دروغ بگويم. من از عنفوان كودكي ياد گرفته ام درغگو دشمن خداست. و من چون  دوست خدا هستم،  طبيعي است كه دروغ با مزاجم سازگار نمي باشد! 
سرجمع  مي گويم  براي اينكه بتوانم رييس بزرگ را قانع كنم به جاي تبعيد من به  اطاق سرور و وادار كردنم به كار اجباري با اعمال شاقه آن هم در تمام ايام تعطيلات، به من مرخصي بدهد تا بتوانم دست شوهر و بچه هايم را بگيرم و باهم برويم پيش مامانم اينها، ناچار مجبور شدم كلي  پاچه خاري كنم  و البته اندكي زير آب زني هم چاشني اش بود. روساي اين دوره و زمانه را هم كه مي شناسيد كافي است در گاله اتان را باز كنيد و برايشان اسراري مگو از روابط اين و آن برملا كنيد تا بتوانيد ديگ محبتشان را به جوش بياوريد. من هم يكي دو چشمه  از دلبري هاي كارمندان محبوبش را كه براي انجام ماموريت در معيت همديگر به  شيراز رفته بوديم برايش روي دايره ريختم و كمي مظلوم نمايي كردم و نم اشكي به چشم آوردم وگلويم را به خس خس انداختم تا دل مثل سنگ خارايش به رحم آمد و بقيه محكوميتم را بخشيد.
بگذريم، در حال حاضر با دست و پايي دردآلود! نشسته ام، غذاي فردا ظهر را پخته ام، ظرفهاي شب را شسته ام، حمام كرده ام ( اي داد بيداد مقنعه مشكي ام را نشسته ام!) ولش كن بابا ناچار مقنعه سرمه اي سر مي كنم، اگر شلوار جين بپوشم حتي اگر مانتويم مشكي باشد مشكلي براي فنگ شويي! ظاهري ام  بوجود نمي آيد.
آقاي خانه با يك ترفند زيركانه اي وادارم كردند كه امروز را به خانه روستايي اشان برويم، خانه روستايي نزديك گاوداري است، ديروز عصر مرغ آوردند، پاك كردند، خرد كردند، در آبليمو و پياز و زعفران و نمك و فلفل خواباندند وخيلي مهربان  گفتند: مي خواهم ببرمتان خانه روستايي،  اين غذاي فردا ظهرمان است، براي آن كه  تو مجبور نباشي آنجا هم كه مي روي  دغدغه پختن غذا داشته باشي! 
جايتان خالي امروز رفتيم خانه روستايي، فكر مي كنم آخرين باري كه آنجا رفته بودم يكي دو ماه پيش بود و به نظر مي آمد هنوز آدمها در آن رفت و آمد مي كنند. اما اينبار كه رفتيم! فاجعه بود،
 به آقاي خانه گفتم : مطمئن هستي كه شبها گاوها را نمي آوري اينجا ببندي .
 ايشان گفتند: نه عزيز دلم به جان مناخيم ما خودمان شبها اينجا مي خوابيم.
 كه آخرش نفهميدم منظورش ازخودمان، آنجا مي خوابيم،  خودش و مناخيم*  است يا خودش و دوستان اراذل و اوباشش.
خلاصه از لحظه اي كه به آنجا رسيديم مشغول بشور و بساب شدم. البته دغدغه پختن غذا نداشتم و آقاي خانه هم گه گداري مي آمدند و با نگاه و صوت عاشقانه اي به من يادآوري  مي كردند، خانه اي كه زن درآن نباشد ويران كده اي است كه هيچ صفا و شفايي در آن نمي توان يافت. 


ته نوشت: مناخيم اسم  گاو نر اسراييلي امان است.

۲ نظر:

م.طلوع گفت...

الهی عزیزمممممم.. همون موقع باید می فهمیدی که اقای خانه برات نقشه شومی کشیده... عزیزم خانه از پای و بست ویرانست انوقت تمیز کردنش چه کمکی میتونه باشه.. بذار اونهایی که لذت این خانه رو میبرن تمیزش بکنند.

کیقباد گفت...

درود بر شما . امیدوارم سال خوبی در پیش رو داشته باشید . اینجوری که بوش ! میاد امسال همه باید یه فکری بکنیم تا یه جایی واسه قوم و خویشای مناخیم پیدا کنیم !

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...