۸ دی ۱۳۹۰

جوابهاي پر حاشيه

بيزقولك به آقاي خانه : بابا چيكار كنيم حجم مايع زياد بشه ؟ ( درس علوم كلاس سوم دبستان)
آقاي خانه كمي مكث مي كنند و مي گويند : بابا جان چاره اش نوشيدن دو ليوان آب و يك فنجان چاي قند پهلويي است كه مامان خارخاري براي آدم ريخته باشد .بعد به من چشمك مي زنند و اشاره مي كنند كه بروم برايشان چاي بياورم.
من اما اخم مي كنم و به ايشان  چشم غره مي روم و مي گويم: اگر چاي مي خواهيد چرا جواب انحرافي مي دهيد آقا جان،  اين چه طرز جواب دادن به سوال بچه است.
بعد فكر مي كنم باز هم خدا را شكر كه  بيزقول نپرسيد چكار كنيم حجم گاز زياد شود؟

۶ دی ۱۳۹۰

كفر چو مني !

چيزي خيلي مرا تحت تاثير قرار داده،  مسلماني بعضي ها و نامسلماني من است !
خدا وكيلي وجود اين همه بچه مسلمان و مقيد و مكلف به اصول دين داري و دين مداري جاي شك باقي نمي گذارد كه روزي به زودي مملكت مي رسد به دست صاحب اصليش، بدون ترديد.
يعني شما فكر كنيد من مي نويسم ما مي نشينيم توي خانه در آشپزخانه را قفل مي كنيم از صبح تا شب كيسه كيسه براي ما غذاي نذري  رايگان  مي آورند و ما مي خوريم خودمان را چاق مي كنيم و كيفش را مي بريم ! و هيچ كس شك ندارد كه همه ي اين لقمه هايي كه به كام ما مي رود حساب و كتابش درست است و حلال حلال اصلاً از آشپزخانه نبوي بيرون آمده اند و رسيده اند به دست ما. كسي سوال نمي كند شما اينهايي كه مي خوريد، ما اينهايي كه مي خوريم از كجا مي آيد؟ توسط چه كسي پخته مي شود؟ چه نذري را بايد ادا كند؟( خوب است كه من به طعنه مي نويسم حتي گربه از خوردن غذاي نذري ما ابا مي كند!)
اما اگر من بنويسم من و خانواده ام از برادرها و خواهرها و خواهر زاده ها و برادر زاده ها!  همگي  در طي يك روز، پنجاه جعبه قوطي چهار تايي از  سوپري محل در روز عاشورا! غذاي گربه مي گيريم به يك چهارم قيمت و كل قفسه ي  غذاي سوپري به واسطه ي طمع ما براي ارزان خريدن خالي مي شود! و فروشنده هم شك نمي كند كه چرا ما در روز عاشورا اين همه پايه ي خريدن غذاي گربه هستيم براي چه ؟
ناگهان پيدا مي شوند بچه مسلمانهايي كه غذاي حلال و حرام گربه ما فرياد وا مسلمانانشان را به  گوش فلك مي رساند.  به من تهمت دزدي و به گربه  طعنه حرام خواري مي زنند .
دوستان من، ما هر چه مي كشيم از مسلماني مان است. گاهي مجبور نيستيم براي فهميدن اينكه زمين گرد است دور زمين بدويم. كافي است بنشينيم به طلوع و غروب خورشيد با نگاهي ديگرگونه بنگريم  تا حقيقت خودش را بر ما بنماياند.

ته نوشت : روي سخن من در اين نوشتار يكي دو خواننده وبلاگ است كه مرا به نامسلماني و دزدي متهم مي كنند.
با دوستان فيس بوكي بالاخره كنار مي آيم ظاهرا مهربان تر از وبلاگ خوانها هستند.
 نوشته هاي من مثل عكسهاي من در فيس بوك هستند در واقع هميشه تنها  تكه اي از حقيقت نشان داده مي شود و قضاوت در مورد تمامي  حقيقت  به  هوش و درايت  بيننده  واگذار مي شود.

۵ دی ۱۳۹۰

حكم حلال و حرام خواري حيوانات

تاسوعا و عاشوراكه به اتفاق خانواده رفته بوديم خدمت مادر بزرگوارم، ايران را هم برده بوديم. نزديك خانه ايشان يك سوپري خيلي روبراهي است كه خيلي جنس هاي خوبي دارد، اما متاسفانه  اين از خدا بي خبر در تمام مدت ايام عزا با سماجت تاسف باري سوپرش باز بود و به مشتري ها سرويس مي داد كه خوب جزايش را نيز ديد! 
درخنزر پنزرهاي سوپر بزرگ  غذاي گربه  هم داشتند كه در جعبه هاي كوچكي نگهداري مي شد.من معمولا عادت ندارم ايران را زيادي لوس و ننر كنم به همين دليل هميشه خودم برايش غذا درست مي كنم يك سوپي كه از جو پرك و سنگدان مرغ و ماهي كيلكا و هويج و كلم و سبزي ... درست مي شود،  ايران هم خوب با اين غذا خودش را بسته است و مي داند اگر زمين به آسمان بيايد و آسمان به زمين بپرد بيشتر از اين،  فقط ممكن است از غذاي خانواده چيزي به او بدهم و لاغير. اما آن روزها گرفتارشده بودم خودمان آشپزخانه را تعطيل كرده بوديم و از صبح تا شب مي نشستيم تا در و همسايه و دوست و آشنا و فاميل در اين ظرفهاي يك بار مصرف كيسه كيسه برايمان غذا بياورند،  ولي  ايران نمي دانم چه مرگش شده بود لب به غذاي نذري نمي زد. نه قيمه دوست داشت نه قورمه مي خورد، نه آبگوشت به مذاقش خوش مي آمد. نمي دانم شايد هم ويار كرده بود. القصه  دستم توي پوست گردو مانده بود از طرفي نمي شد بزنم توي سرش و بگويم همين است كه هست اين طفلي را خودم بردم تهران در به در به دنبال جفت و تا حامله اش نكردم خيالم راحت نشد! بنابراين جور بخصوصي نسبت به او احساس تعهد مي كنم. لاجرم ناچار شدم بروم سوپري و يك جعبه از اين خوراكهاي كنسروي برايش بخرم  به قيمت 1800 تومان خيلي هم ناراحت بودم كه پول داده ام براي اين چيزها .خيلي هم سعي كردم كه مادر جانم اين غذا را نبيند چون ايشان حتما مواخذه ام مي كردند كه: خارخاري خجالت بكش! مردم نان  ندارند بخورند تو رفته اي براي گربه ات كنسرو خريده اي ؟
القصه غذا را آورديم  خانه دور از چشم مادر يك گوشه كناري بازش كرديم ديديم اين جعبه در واقع  چهار عدد  قوطي كنسرو  كوچك بود شامل: فيله گوساله ، تن ماهي ،‌ خوراك بوقلمون و دل و جگر مرغ رويش هم خيلي واضح و آشكار نوشته بود هر قوطي 1800 تومان!  يعني سوپري بدبخت  خودش نمي دانست چه گنجي را به من داده آن هم به يك چهارم قيمت. معطل نكردم دوباره شال و كلاه كردم و رفتم 4 تا جعبه  ديگر هم گرفتم. اما دلم رضا نمي داد به آقاي خانه گفتم : آقا جان چنين شانسي فقط يكبار در خانه آدم را مي زند اگر مي شود شما هم برو 5 تاي ديگر بخر. ايشان هم  البته رفتند، خريدند و آمدند. ديگر نمي شد اين راز بين خودمان بماند. بنابراين كل خانواده را در جريان گذاشتم و گفتم: خواهر ها و برادرهاي عزيزم درست است كه در اختلاس هميشه به روي ما بسته است و فقط به روي بعضي ها باز است اما امروز وقتش رسيده كه ما خودمان را نشان دهيم يك آزمايش كوچك پيش روي ما قرار داده اند بلند شويد برويد هر كدام دو سه بسته غذاي گربه بخريد بياوريد كه هر بار خريد هزاران تومان به سودمان تمام مي شود. برادر جان و خواهر جانمان اينها، هم كه محتويات بسته بندي را مي ديدند سرشوق مي آمدند و اذعان مي كردند كه اينها خيلي گران است و فروشنده بدبخت نمي دانسته كه بايد در اين جعبه را باز مي كرده و به ازاي هر چهار قوطي 7200 تومان مي گرفته است، و بعد هر كدام نوبت به نوبت با شور و شعفي وصف ناپذير مي رفتند براي خريد غذاي ايران.  به اين ترتيب تا همان شب عاشورا آنقدر خواهر و برادر و خواهر زاده و برادر زاده رفتند و آمدند و 5 تا 5 تا  و 4 تا 4 تا از اين بسته هاي كنسرو چهار تايي خوراك گربه خريدند كه هم ما كفگيرمان خورد به ته ديگ و هم كف طبقه غذاي گربه سوپري نزديك خانه ي مامانم اينها را ليس زديم. 
حالا ما صاحب يك مجموعه پنجاه  تايي غذاي گربه ي 4 تايي بوديم كه هر كدام را به يك چهارم قيمت خريده بوديم.  از طرفي ايران چنان استقبالي از اين كنسروهاي  آماده خوشمزه كرد كه همه ي ما به صرافت افتاديم يكي يك انگشت از اين كنسروها بخوريم ببينيم اين حيوان براي چه چيز اين كنسروها اينقدر سرو دست مي شكند ( كه البته چيز خوبي هم بود و حق داشت )‌.
اما حالا كه كار از كار گذشته و ايران ما نصف غذاها را خورده و به موعد زاييدنش نزديك مي شويم ناگهان اين دلشوره به دل و جان من افتاده است كه  اگر به ايران چيز حرامي بدهم بخورد آيا ممكن است بچه هايش گوگوري مگوري شوند؟  و يعني ممكن است خوراكي حرامي كه برايش دست و پا كرده ام به او نسازد و بچه ها را ناكار كند؟ مثلا  از تعدادشان كم شود، يا ناقص به دنيا بيايند، يا زايمانش سخت شود، يا حتي لقمه ي حرام توي گلويش بماند و خداي نكرده خداي نكرده، زبانم لال ايران از دست برود؟ اصلا يك سوالي براي من ايجاد شده است" آيا حكم حلال و حرام خوردن براي حيوانات همان حكمي را دارد كه براي انسانها؟" و اصلا حلال و حرام خواري در حيوانات تاثير سوء بر زندگيشان مي گذارد؟
 شايد هم وقتي حساب گرسنگي است حلال و حرام،‌رتته مي شود و خون حيوانات هم،  بر هم  حلال مي شود چه برسد به چيزهاي ديگر! شايدهم همين است كه مي بينيم كبك، شكار روباه است و ميش، شكار گرگ و  آهو، شكار يوز . و تازه الان است كه مي فهمم  چرا به بعضي ها حرام خواري مي سازد و هر چه حرام خوارتر هستند سرحال ترند و بيشتر خوش خوشانشان مي شود.

۳۰ آذر ۱۳۹۰

شب يلداي ما

در واقع الان شلوار گرم كن كادوي تولدم را پوشيده ام نشسته ام به نوشتن! آقاي خانه خسته و كوفته انگار كوه كنده باشند دوقدم آنطرفتر پهن شده اند روي زمين خرو پفشان را مي كنند.
اين رمزي  است لابد كه من دوازده ماه سال به هر لطايف الحيلي متوصل مي شوم آقاي خانه چهار روز مانده به تولد من گذرش به مغازه دوست شلوار گرم كن ! فروشش كامبيز نيفتد، نمي شود كه نمي شود. دقيقا هر سال نزديكي هاي شب يلدا انگار موي آقاي خانه را آتش زده باشند ناگهان فيلشان ياد هندوستان مي كند دلشان پر مي كشد بروند محله قديمي اشان تا سراغي از رفقاي قديم بگيرند.  پسر بچه هايي كه با هم درنهر وسط خيابان شنا كرده اند، همديگر را آب داده اند و يا عصر تابستان هاي گرم  همسايه ها را با هياهو و داد و بيداد فوتبال بازيشان زله كرده اند. نمي دانم شايد بوي انارستان آن حوالي كه ديگر اثري از آثارش باقي نمانده مستشان مي كند بو را نزديكي هاي يلدا مي شنوند به هواي تفرج مي روند. اما كامبيز تور پهن كرده است از سرخيابان تا ته خيابان برايش دام گذاشته. مي رود راست مي افتد و اسيرمكر اين مردك مي شود و كل خانواده را مستفيض مي كند. براي دخترها گرم كن و جوراب مي خرند براي خودشان شورت پاچه دار پارچه ترك، براي من هم كه خوب معلوم است!  شلوار گرم كن كادوي تولد ؛ پارسال شلوار گرم كنم نارنجي بود ، امسال اما سليقه به خرج داده اند خاكستري و بژ خريده اند خوب است گرم است.
بدتر از همه اين كه يك هفته است دارم تلاش مي كنم  نفهمند مي دانم كه رفته اند برايم چه خريده اند! بس كه ساده اند شلوار را آويزان كرده بودند به چوب لباسي زير كتشان من  به هواي پول برداشتن رفتم  سراغ كت،  شلوار را ديدم. ديگر كار از كار گذشته بود كامبيز باز هم زهرش را ريخت پس بايد اصل غافل گيري را فراموش نمي كردم.در راستاي همين غافل گير كردن! عصر وقتي به خانه بر مي گشتيم  رازش را به من گفت، گفت: دخترها مامورشان كرده اند كه بروند براي من كادوي تولد بخرند. اما ايشان نمي دانند چه بخرند! گفتند: بيا برويم خنزر پنزر و شب چره شب يلدا بگيريم كادو هم بگيريم برويم خانه.
  با هم رفتيم سراغ برادر همين كامبيز ذليل مرده! كه لوازم بهداشتي و آرايشي دارد براي خودم يك مسواك و يك رژ لب يك بسته دستمال آرايش پاك كن خريدم . گفتم: آقا من همين ها را مي خواهم  گفتند:  به بچه ها نگويي كه براي خودت چه خريدي ها؟  تو مي روي بالا اين خوراكي ها را هم مي بري. من پايين مي مانم اينها را كادو مي كنم دزدكي مي آورم بالا، تو مي روي توي يك اطاق خودت را سرگرم مي كني تا ما اطاق را بچينيم بعد چراغها را خاموش كنيم برايت شمع روشن كنيم و فشفشه بزنيم بعد تو بيايي.  بايد خيلي خوب هم نقش بازي كني كه بچه ها باورشان شود كه غافل گير شده اي . من اما دنبال درست كردن سبزي پلو بودم به همين خاطر تا رسيدم خانه بساط سبزي پلو به راه انداختم. شير گذاشتم سر گاز شير گرم بخوريم با شيريني تازه كه به جاي كيك تولد خريده بودم. اصلا دلم نمي خواهد بگويم از 40 سالگي به بعد از جشن تولد بدم آمده است. مي ترسم بعضي بي جنبه ها فكرهايي بكنند، بايد اعتراف كنم به همان نسبت كه سالگرد ازدواج را دوست دارم جشن تولد جذابيتش را برايم از دست داده. گيرم كه حالا تازه همسن و سال جنفير لوپز شده باشم اما باز هم اين سن و سال من را ياد واعظ شيب مي اندازد و بناگوش. كوربشود هر كه بگويد 42 سالگي براي زنها عمر زيادي است.
بگذريم،  كارهايم را كردم و  خيلي خوب هم  نقشم را بازي كردم،  دخترها چنان غافل گير شدند كه لذت ديدن قيافه ذوق زده اشان هزار هزار بار از كفش و كيف و انگشتر الماس بيشتر به تن و جانم چسبيد . تازه در فاصله اي كه ما بيرون بوديم هر دوتاشان تمرين كرده بودند تا برايم گيتار بزنند و ذوق مرگم كنند. آقاي خانه را هم دوست داشتم خيلي قيافه پخمه اي داشتند وقتي شلوار را پوشيدم و با خنده در گوشش گفتم : مرده شويت را ببرند با اين كادو خريدنت مرد حسابي اين كه شلوار گرم كن مردانه است يعني تو شيار جلوي فاقش را نديده اي؟

۲۹ آذر ۱۳۹۰

قدم زدن با شيطان در جهنم

بيزبيز را آقاي خانه برده اند بيرون تا براي دوستش كادوي تولد بخرد. كادو را مي خرند وبرمي گردند. بيزبيز مي آيد توي آشپزخانه با قيافه اي كه خيلي دلخور است زير گوشم مي گويد: مامان،‌ با بابا بيرون رفتن مثل اينه كه با شيطان توي جهنم پياده روي  كني بعد انگار چشم برزخي داره  مدام آدمهاي بد را مي بينه  و به من هشدار مي ده كه چطور بايد راه برم و چطور بايد با اين آدمها برخورد كنم.(نمي دانم چرا آقاي خانه را مثل شيطان ديده است به نظر من كه ايشان بيشتر از بقيه زنها و مردهايي كه دور و برمان است شيطنت ندارند شايد هم بخاطر چشم برزخيشان باشد و آن سريال سيماي ميلي )
سر فرصت مي روم پيش آقاي خانه وخيلي  دلبرانه  مي گويم: آقا شما چكار مي كنيد كه بيزبيز اينقدر بيرون رفتن با شما را دوست دارد؟
آقاي خانه بادي به غبغب مي اندازند و مي گويند: نصيحتش مي كنم خانم جان! هر لحظه نصيحتش مي كنم،  كاري كه تو هيچوقت انجامش نمي دهي و ازانجام دادنش طفره مي روي.
لبخند مكش مرگ مايي تحويلشان مي دهم و مي گويم: آه بله،  راستش من نصيحت كردنم زياد خوب نيست مي ترسم نتيجه عكس بدهد.
... بروم، بروم، آقاي خانه دارند با  بيزقولك قرآن تمرين مي كنند. هيچ دلم نمي خواهد فردا بيزقولك بيايد بگويد كه قرآن خواندن با بابا درست مثل اين است كه با شيطان زير آبي رفته  باشيم!  راستي اين زياده روي نيست كه بچه كلاس سوم دبستان كتاب قرآن داشته باشد اين هوا بعد هر بار كه فردايش درس قرآن دارند  حكايتي باشد اين داستان كه "ح" را از ته حلق بگويند و" ض" را بين دنداني  تلاوت كنند؟

ته نوشت: متشكرم بهاره جان  از اين كه يادت بود و تولدم را تبريك گفتي در مورد تولد فردا مطلب مي نويسم اين تولد ما هم خودش حكايتي شده است هر سال .
و ديگر بابك جان بگذار ايران به سلامتي فارغ شود بعد بر سر واگذاري يكي از فرزندانش به شما به تفاهم مي رسيم انشاء الله .

۲۸ آذر ۱۳۹۰

موش و گربه

نشسته ام به خواندن كليله و دمنه، ماجراي موشي است كه همينطور يله مي آمده تا برود براي خودش غذايي دست و پا كند كه ناگهان مي بيند  زير درخت گربه اي كه هميشه مزاحمش بوده در تور صياد افتاده است، لابد هم از اين گربه هاي پرشين ِ اصيل يك ميليون تومان به بالا  بوده كه صيادي قصدش را كرده، وگرنه گربه  را مگر در چين و ماچين شكار كنند آنهم براي خوردن، در ايران  خودمان هم كه گربه ي خياباني را شكار نكرده يا با ماشين زير مي گيرند، يا با سنگ مي زنند و يا بيل توي سرش مي شكنند. بگذريم، موش هنوز عصاره  خر كيف شدن را مزه مزه نكرده، نگاه مي كند مي بيند اي دل غافل،  پشت سرش راسويي ايستاده و بالاي درخت هم جغدي كمينش را مي كشد! موش دمي مكث مي كند و  از آنجايي كه درايت و هوشياريش عيناً نسخه ي بدل از اصل سياست و كياست مهتران و سياستمداران ايراني بوده! با خودش مي گويد: اگراز جغد فرار كنم و برگردم شكار راسو مي شوم؛ اگر از راسو فراركنم و از درخت بروم بالا شكار جغد. پس چه كنم ؟ وخلاصه به اين نتيجه مي رسد كه برود بندهاي گربه ي اسير را باز كند و همان گربه كه هم دشمن راسو است و هم از پس جغد بر مي آيد را به جان اين دوتا بياندازد.  با ترس و لرز مي رود سراغ گربه و مي گويد: گربه جان شما الان اسير هستي از خدا چه مي خواهي ؟ گربه هم مي گويد: خوب معلوم است هر اسيري، خواب آزادي را مي بيند شب و روز. موش مي گويد: راستش بي خود وقتت را نمي گيرم من امروز آمده ام كه تو را آزاد كنم ! نه اكس زده ام و نه توهم برداشته ام كه شير شده ام و زورم به تو مي رسد بلكه؛  فقط به اين خاطر آمده ام تو را آزاد كنم كه تنها تو از پس آن راسوي پشت سر من و اين جغد بالاي درخت بر مي آيي. گربه معلوم است كه خيلي خوشحال مي شود و همانجا شروع مي كند به مجيز موش را گفتن. اما موش بي خيال اين  چاپلوسي ها  بريدن بندهاي گربه را آغازيدن مي كند!  تا اينكه گربه آزاد مي شود، گربه ي بدبخت كه مدتي اسير بوده معطل نمي كند مي پرد به سمت راسو و از آن طرف حواس جغد پرت مي شود و موش هم دمبش را مي گذارد روي كولش و مي دود توي سوراخي و نجات مي يابد. 
اين داستان را كه خواندم يكهو فكرم به سمت و سويي رفت  همينطوري با خودم گفتم : لابد حالا كه اين مملكت صاحاب دارد به چه گندگي و آمريكايي ها دستشان را دراز كرده اند بهپادشان را از ما بگيرند و انگليس هم كه هيچ وقت با ما دوست نبوده  بخاطر باغ قلهك لب و لوچه اش را ورچيده است و هرچه انتر و منتر در دنيا دارند براي ما شاخ و شانه مي كشند. دور نباشد بعضي ها كه سكاني، فرماني،  ماسماسكي،  چيزي در دستشان است به اندازه ي موش نكته بين و عاقبت انديش باشند و اين روزها  به جاي گير دادن به چكمه ي دخترها  و لباس پسرها فكر ملك و مملكت باشند.  يكهو نشود كه اينها سرشان توي مانتوي زنها باشد و مملكت  يا به كام راسو شود و يا به چنگ جغد!

۲۲ آذر ۱۳۹۰

ايران ما و فنچ زلزالوس و سگ همساده بالايي


ايران ويار دارد زود به زود گرسنه مي شود، گرسنه كه مي شود به پر و پاي من مي پيچد من هم نامردي نمي كنم هر چه دم دستم مي آيد مي دهم بخورد. او هم نامردي نمي كند  همه چيز را مي فرستد به خندق بلا. از طرفي  زلزالوس پسر حاج خانم فنچ دارد مدتي است يكي از  پرنده هايش گم شده  چند روزي است پيله كرده كه ايران پرنده اش را گرفته و خورده است مي گويد: مگر شما نمي گوييد ايرانتان تازگي ها خيلي گرسنه مي شود ؟ لابد ناپديد شدن فنچ من هم زير سر خود اوست. من زير بار نمي روم مي گويم : ايران اصلا اهل گرفتن اين چيزها نيست تازه گيرم كه پرنده تو را ايران ما گرفته باشد نمي تواند اين يك بند انگشت فنچ را پر بگيرد و پوست بكند و بپزد و بخورد. ايران ما اصلا خام خوار نيست عادتش به خوردن لقمه ي آماده است . اما زلزالوس بد پيله است مي گويد : اگر ايران فنچ مرا نخورده پس كي خورده ؟  من اصلا سر در نمي آورم فنچ او در خانه ي ما چه مي كرده ! با اين حال شَكم به سگ همسايه بالايي است.  شايد اصلا سگ همسايه پرنده را گرفته و داده است دست ايران ما، بله همسايه بالايي ما سگ دارد.اصلا ما همه امان در اين ساختمان غير از خودمان جك و جانورهاي ديگري هم داريم كه با ما مي خورند و مي نوشند و روزگار مي گذرانند.

۲۰ آذر ۱۳۹۰

نيش مار غاشيه و عقرب جراره

 ياد يه چيزي افتادم يهو! در زمان جنگ شهرها وقتي جنگ و موشك بارون و بمبارون! كشيده شد به تهرون! شروع كردن تو مدارس و مساجد و ادارات، پناه گاه ساختن. پناه گاهها رو ساختن و به مردم گفتن هر وقت اوضاع قرمز شد بزنيد بريد تو پناه گاه . باباي من اولش زير بار نمي رفت يعني براش يوخده غير معمول بود كه تا آژير مي زنن زن و بچه رو برداره و ببره تو پناه گاهي كه هر جور آدم ناجوري ممكن بود بهش پناه آورده باشن! اين شد كه تصميم گرفت خودش تو خونه پناه گاه درست كنه واسه خاطر همين زيرزمين قديمي خونه رو تميز كرد و خنزر پنزرهاش رو بيرون ريخت و يه دوسه تا لحاف تشك برد انداخت اونجا و منتظر نشست تا موشك بارون شروع بشه و پناهنگاه  طاق ضربي رو تست كنه ! ما دخترها زيرزمين رو اسرار آميز تر از اين مي ديديم كه بخاطر پناه گاه شدن گند زده بشه بهش!  دليلش هم اين بود كه تو بچه هاي خونواده يه جوري باور شده بود كه  پدر بزرگم ،‌ مادر بزرگم رو كشته و برده اونجا دفنش كرده ! هر چي هم كه ما رو مي بردن سر قبر مادر بزرگ تو شابدول عظيم و  مي گفتن: مامان بزرگ اينجاست و قبرش هم اينه و اين هم اسمش، باز باور نمي كرديم و ته دلمون يه چيزي مي گفت كه مادر بزرگ ته زيرزمين طاق ضربي با يه تبر تو فرق سرش دفن شده و اگه كسي همت كنه و دلش رو داشته باشه كه اونجا رو بكنه اسكلت پيرزن  رو با همون تبري كه تو سرش نشسته مي تونه ببينه ، خود من يه بار سر همين موضوع پسر عمه ي بيچارمو به حدي ترسوندم كه جيش كرد تو شلوارش، اما بعد بهش قول دادم كه اين  مورد جيش كردن رو به كسي بروز ندم كه البته نشد و لااقل همه ي دختر پسرهاي فاميل و يكي دوتا دوست و آشناي مشترك  از جريان باخبر شدن. بزرگترها هم بعدن با خبر شدن و كلي هم باعث شرمندگي بچه شد.  من هم پيش وجدان خودم ناراحت هستم الان باور كنيد! بي وجدان كه نيستم يه چيزهايي دارم. البته قبول دارم خيلي وجدان تپل مپل و باحالي نيست اما يه چي هست كه تاحدي ديده بشه و بشه اسمش رو گذاشت وجدان .  خوب منم بچه بودم خيلي سخته كه يه نفر هي پز باباي پولدارش رو به آدم بده و آدم دست و بالش جايي بند نباشه ! بگذريم ، موضوع پناه گاه رو مي گفتم ، بالاخره زد و يه شب دوباره آژير قرمز و قطعي برق و هواپيما و ضد هوايي، و عاقبت  اون موقعيت كه  بابام بتونه پناه گاهش رو امتحان كنه رسيد و ما با  زور و اردنگي فرستاده شديم تو پناه گاه.  همينطور سه تا دختر قد و نيم قد و يك مادر پدر عشق فرزند رو تصور كنيد كه  رخت خوابهاشون رو گوش تا گوش از اين طرف زيرزمين تاريك تا اون طرف زير زمين تاريك پهن كردن و دل تو دلشون نيست كه  بمبها كجا مي خورن زمين و چطور بايد به وقت ضرورت از مهلكه فرار كن و فكر كنيد چه اتفاقي مي تونست بيفته در اون لحظات ؟
نخير خبري از روح مادر بزرگ و تبر بزرگ توي سرش نشد ولي هنوز چند دقيقه توي پناه گاه نمونده بوديم كه تن مثل برگ گلمون شروع كرد به خاريدن .  يعني شما كل اين خانواده صميمي و گرم  رو تصور كنيد كه دارن خودشون رو مي خارونن و هنوز  بمباران تموم نشده دنبال يه راه چاره اي مي گردن تا از شر شپش ها و ساس ها و بقيه موجودات خارش آور فرار كنن و برن همون بالا  زير بمباران دشمن بعثي. همونجا بود كه من به اين نتيجه رسيدم كه اگه آدم قراره بميره بهتر زير بمباران دشمن،  شرافتمندانه بميره نه  اينكه توي زير زمين مسئله دار! با نيش مار غاشيه و عقرب جراره !

۱۸ آذر ۱۳۹۰

فرشها


مدتها بود  دلم مي خواست براي اطاق نشيمن  فرش دستباف بگيرم .  فرش دستبافي كه آدمها  آن را با انگشتهاي خودشان بافته باشند. نه ماشينها با پيچ و مهره و سيخ . حاصل رفت و آمد و بررسي و برآورد  دوتخته فرش دستباف دست دوم لاكي  6 متري بود كه از همان پيرمرد عاشق لئوناردو ديكاپريو  ته بازاچه خريدم و مي گفت : فرشها بيست سال تمام گرو بانك بوده اند.( اگر ماشين بودند لابد مي گفت زير پاي خانم دكتري بوده اند) اما آقاي خانه به محض ديدن فرشها بهانه گيري را شروع كردند. فرشها را پهن كردند و شاقول زدندو گونيا نمودند و گفتند : سركج دارند و تارشان نامرغوب است و پودشان پرز مي دهد و چطور رفته اي  فرش به اين بنجلي خريده اي؟  بعد گفتند : سليقه ات دهاتي شده  است و گفتند: فرش لاكي ديگر مد نيست و گفتند: لچك ترنجش را غير حرفه اي كار كرده اند و طرح و نقش اصيلي ندارد. گفتند : پيرمرد ته بازارچه تو را گير آورده و فرشها را به تو انداخته است . گفتند: نگاه  كن! نگاه كن زن حسابي، ببين اينها چقدر پودشان كوتاه است  اينها دست كم سي سال زير پا بوده اند و بعد هم پرداختشان كرده اند و به تو فروخته اندش. غمگين شدم فكر كردم يكي از فرشها را پس مي دهم  و قسمتي از ضرر را جبران مي كنم و فكر كردم گور باباي جفت بودن فرشها،  رفتم پيش عشق لئوناردو و گفتم: يكي از جفت ها را نمي خواهم با كلي سرخ و سفيد شدن و شرمندگي پسش دادم. او اما مهربان تر از اين بود كه من را سنگ رو يخ كند قبول كرد فرش را پس بگيرد. فكر مي كردم مشكل تا حدودي كم مي شود اما نشد. آقاي خانه تعهد كرده بود تا وقتي چشمش به فرش لاكي 6 متري من مي افتد چيزي در مورد زير و بالايش بگويد. آخرش فكر كردم بايد داستان را تمامش كنم. اين كه اين فرش را هم ببرم پس بدهم چاره كار نبود من آقاي خانه را مي شناسم بعد يك بامبول ديگري برايم جور مي كردند ناچاربه يكي از همكاران مرد گفتم ، آقاي خانه فرشي خريده وبه دلايلي مايل هستند كه آن را به سرعت بفروشند. گفتم : اگر پايه باشد مي توانم كاري كنم فرش را به نصف قيمت آن هم به صورت اقساطي از ما خريداري كند. يادش دادم به خانه زنگ بزند و بگويد: خودش جفت اين فرش را خريده است اما چون هر دو فرش را مي خواهد از صاحب فرش فروشي سراغ آن جفت ديگر را گرفته آدرس ما را داده اند. او هم زنگ زد نه يك بار نه دوبار چندين و چند بار.  حالا نوبت من بود كه نقشم را بازي كنم  زير پاي آقاي خانه نشستم كه بيا فرش را بفروشيم اين فرش ِ بنجل ِ بد رنگ ِ دست دوم را بفروشيم بجايش يك فرش ِ خوب ِ خوش رنگ ِ دست اول ِ طرح ماهي تبريز بخريم بياندازيم توي اطاق نشيمن هي از رويش رد شويم و بچه ها رويش ليوان شير و آبرنگ و كاسه سوپشان را بريزند و عشق كنند. اما آقاي خانه  بي ميل شده بودند و هر بار بهانه اي مي آوردند يكبار مي گفتند:  حوصله كول گرفتن فرش و بردنش را  ندارد. يكبار مي گفتند: كه حاضر نيستند قيمتي پايين تر از قيمت اصلي فرش بدهد. بعد بهانه آوردند كه وقتش را ندارند و به نظرشان خيلي احمقانه است كه آقاي طالب فرش بيايند توي خانه وفرش زيرپاي ما  را ببرند و خانه و زندگي ما را ببينند. بعد آرام آرام رسيدند به اينجا كه " ولش كن خارخاري من تازه دارم به اين فرش و طرح و نقشش عادت مي كنم ". و يواش يواش به اين نتيجه رسيدند كه حيف جفت دوم فرش را داده ايم رفته است و سپس بصورت قاطع به اين نتيجه رسيدند  كه هر طور شده بايد جفتش را هم بياوريم پيش خودمان  تا دو تا فرش با هم باشند و تنها نباشند. من هم نامردي نكردم رفتم دوباره جفت فرش را از آقاي عشق لئوناردو خريدم دادم به يكي از همكاران بياورد دم در خانه بعد هم به آقاي خانه گفتم : مجبور شده ام دويست هزارتومان بالاتر از قيمت اوليه بدهم تا دوباره جفت فرشها را داشته باشيم. و عجبا كه اينبار آقاي خانه چه مشتاقانه استقبال كردند. يعني حيف است آقا جان اگر من بعد از پانزده سال هنوز شما را نشناخته باشم!  شما سرتان را بزنيد و تهتان را بزنيد دنبال رقابت هستيد اگر چيزي را بدون مشتري پيدا كنيد  فكر مي كنيد بنجل است دور و برش نمي رويد تا بگندد. اما همينكه مشتري شد دوتا فكر مي كنيد  تافته جدا بافته اي است اين صنم كه جفت جفت مشتري به سراغش مي آيد .
خلاصه جفت فرشها  را  دوباره آورده ايم انداخته ايم توي خانه حالا اما  آقاي خانه  يك دل نه صد دل عاشقشان هستند با ميل و رغبت روي فرشها مي نشينند و مي خوابند و غلت مي زنند و لابد شبها وقتي چشم من را دور مي بينند فرشها را بو مي كنند و مي گويند : ديدي چطور تو را از چنگ رقبا بيرون كشيدم؟

۱۱ آذر ۱۳۹۰

ايرانمان آبستن است !


  فكر نمي كردم  ايران  زندگي مرا اينقدر تحت تاثير قرار دهد اما گويا او به جان من بسته است. برايش غذاي مخصوص مي پزم، غذاي مخصوص مي خرم،‌ حمامش مي برم با شامپوي مخصوص موهايش را شستشو مي دهم. برس مخصوص دارد، ظرف غذايش دوتا از بهترين زيرسيگاري هاي كريستالمان است كه بعد از ترك سيگاربخشي از دكور بوفه امان بود اما حالا ظرف مخصوص غذاي ايران شده است.  برايش دريچه مخصوص درست كرده ام (خودم با دستهاي خودم روي در ايوان) كه برود توي تراس هوايي بخورد . حياط خلوتمان را به ايران اختصاص داده ام كه بيايد و برود، و  لابه لاي شيشه هاي سيرترشي سي و يكي دو ساله كه حالا براي خودشان معجوني شده اند گشت و گذار كند. حتي بخاطر او با آقاي خانه بحث مي كنم بعضي وقتها آقاي خانه آنقدر ازتوجه من به ايران حسودي مي كند كه قهر مي شود! و مي رود( حالا بماند كه بيشتر وقتهاي  قهر، شب جمعه است و  دوستانش دور هم جمع هستند و او مجبور است  برود پيش آنها تا صبح خوش بگذرانند و يادش برود چقدر از دست ايران كفري است ) . همه ي اين كارها را كرده ام و اين خدمات را رسانده ام اما بايد بگويم  ديشب پس از شنيدن اعترافات تكان دهنده دختركانم  سخت دچار ياس شده ام.  مني كه ايران را كول كردم با خود در به در به دنبال جفت با اصل و نسب در پايتخت مرز پر گهر چرخاندم و گرداندم ناگهان فهميده ام دخترها به تناوب روزهايي در خانه را باز گذاشته اند و ايران  در دوران "فحلي " * رفته است بيرون ،  بيرون آنجايي است كه يك عالمه گربه ي خياباني بد دارد و اينها روز و شبشان را توي مخزن زباله محله  شيرجه مي روند و از هر سياه كرداري  مثل ميو ميو كردنهاي گوش خراش  و جنگ و جدلهاي بي سرانجام  با يكديگر گرفته تا تجاوز به ناموس گربه ماده هاي محل و بالا رفتن از ديوار خانه ي مردم ! دريغ ندارند. ايران رفته است بيرون و خودم شاهد بوده ام كه يكي دوتا گربه ي نر گردن كلفت بعضي روزها توي حياط  و سر ديوار خانه ي ما كشيكش را مي كشيده اند. يعني حالا در كمال شرمساري بايد بگويم ايران آبستن است ! علائم بارداري از سر و رويش مي بارد اما خدا مي داند كه  آبستني او به واسطه ي آن گربه ي سفيد پشمالوي چشم آبي باشد كه من انتخاب كرده ام و با او جفت خورده است؟ يا بواسطه ي اين تخم حرامهايي آبستن شده   كه روز و شبشان به حرام كردن خواب اهل محل سپري مي شود.


ته نوشت اول: دوران فحلي، دوراني است كه گربه هاي ماده  آماده جفت گيري با گربه نر مي شوند و ميو ميو هاي وحشتناك جفت يابي مي كشند. دوراني است كه گربه ماده شر بپا مي كند همه فكر مي كنند در اين دوران ايران سر جنگ دارد اما حقيقتش اين است كه او دنبال جفت مي گردد .
ته نوشت دوم: از دوستاني كه عكس آن گربه ي نرخياباني عاشق را كه خواستگار ايران ما بود  در صفحه فيس بوك من ديده اند خواهش مي كنم  حساب او را از ديگر گربه هاي بد خياباني جدا كنند.

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...