من فكر مي كنم جنگلها، رودخانه ها و درياچه ها، كوه ها و دره ها و دشتها همه روح دارند، زندگي مي كنند. ما زنده بودنشان را نمي بينيم. نمي دانيم كه اينها نفس مي كشند و در كنار ما هستند تا وقتي كه مرگشان فرا مي رسد. ناگهان است كه ما مي فهميم اينها چقدر زنده بوده اند و ما چقدر دير فهميده ايم نفس كشيدنشان را، وقتي جنگلها مي سوزند، آتشي كه از دور مي بينيد صداي فرياد درختها را به گوش شما مي رساند. قلبتان از دردي كه درختها متحمل مي شوند سخت مي گيرد. وقتي رودخانه اي، مي ميرد قدم زدن در بستر خشك و تشنه رودخانه دردناك است. شما مردن رودخانه را مي فهميد قدمهايتان تشنگي زمين را لمس مي كنند.
يادم مي آيد اولين بار كه به اورميه مي رفتيم سالهاي سال پيش، در انتهاي جاده اي كه مسير حركت مابود با يك شيب ملايم رو به بالا درياچه قرار داشت ما درياچه را نمي ديديم راننده هوشمندانه موسيقي فتح بهشت را گذاشته بود. در اوج موسيقي ناگهان آبي درياچه، آبي بسيار زيباي درياچه، آرام آرام مقابل ديدگانمان نمايان شد. كساني كه درياچه اورميه را در اوج ديده اند مي دانند كه وقتي مي گويم آبي، از چه تناليته رنگ آبي حرف مي زنم. رنگ مسحور كننده اي كه تاسالها به يادتان مي ماند.
اينك خوب مي فهمم مردمي كه درياچه اشان را مي خواهند چطور استغاثه هاي درياچه را مي شنوند و قلبشان از درد ورنج لبريز شده است.