آقای خانه برایم یک دسته گل خریده اند ؛ گل خریدن ایشان برای من حکم هویج خریدن را دارد .
بعد از یک هفته اخم و تخم و قیافه گرفتن و غم باد داشتن و محل نگذاشتن این دسته گل یعنی شیوه مبارزه را عوض کرده اند من هم که آسیب پذیر حتما شکست می خورم این بار.
سرتا پایم بوی خورشت بادمجان گرفته است بس که استرس دارم از بالای سر قابلامه خورشت جدا نمی شوم . بعد هی نگاه می کنم آقای خانه را ریلکس هستند . گاهی بر می گردند نگاههای محبت آمیز می کنند .پناه بر خدا این مرد باز چه آشی برای من پخته است ؟ هول می شوم دستم را می سوزانم .قبل از آنکه صدای جیغم به هوا برود انگار حس ششم دارند می دوند می روند پماد می آورند . بد مصب روی اعصاب من است این اخلاق خوب آقای خانه اصلا یادم می رود دست سوختنم را , باید تلاش کنم دهنم را که ازفرط حیرت باز مانده و بسته نمی شود جمع و جور کنم . چه پمادی به دست من می زند آقای خانه با مهربانی .
بغضم می گیرد الان است که اشکم در بیاید حدسم این است که حتما عزیزی را از دست داده ام او می خواهد با دلداری و مهربانی آرام آرام حالی ام کند می گویم : چه شده ؟کسی مرده ؟ تو رو خدا بگو ؟ مامان ؟
می گوید : نه عزیزم نه به خدا چرا اشکت در آمد . مرا بغل می کند پیشانی ام را می بوسد .
خودم را جمع و جور می کنم ناگهان یادم به چیزی می افتد با اعتراض می گویم : پس یعنی آخرش گاوها را خریدی ؟
چند وقتی است پایش را کرده در یک کفش می خواهد چند راس گاو بخرد بزند به تنگ مرغ داری گاو داری هم راه بیاندازد من مخالف هستم . بالطبع می گویم : تو مرغ داری ات را هم وقت نداری بچرخانی چه برسد به گاو داری .
می گوید : نه گاوها را نخریدم تو گفتی نخر من هم گفتم باشه تو نخواهی که کاری نمی کنم .
نفس راحتی می کشم اما لحن صدایش معنی داراست .لب و لوچه ام را کج می کنم و می گویم : پس برای منت کشی آورده ای این گلها را نوک انگشتم را سوزانده ام تا بالای آرنجم را چرا پماد می زنی ؟ منظورت این است که نظرم را جلب کنی دیگر سر این کار نروم ؟
می خندد و می گوید : کار دیگری برایت پیدا کرده ام .ولش کن این شرکت لعنتی را . این مرتیکه آدم خطرناکی است . کاردست خودت می دهی . من می شناسم این آدم را . می دانم چه جانوری است .اول از همه سعی می کند تو را بدنام کند . می خواستی بگویی می توانی دوباره سرکار برگردی که برگشتی حالا بگو خودم دیگرنمی خواهم بیایم و تمامش کن .
باز هم لب و لوچه ام را چپ و چول می کنم و می گویم : کاری که برام پیدا کردی احتمالا مدیریت مرغ داری ات نیست ؟ قبلا به من گفته بود که در مرغداری به من احتیاج دارد .
می گوید : خوب تو میانه ات با آدمهای زور گو خوب نیست . مرغ ها که دیگر زور گو نیستند . دانه اشان را می خورند , تخمشان را می گذارند برایت قدقد می کنند .جا می روند .
چه کنم ؟ مبارزه و اینها را ؟ آرمانهایی که داشتم ؟ شعارهایی که دادم ؟ بریزمشان به پای یک مشت مرغ ؟
نگاه می کنم آقای خانه را ؛ دسته گل را ؛ خوب البته مرغ داری را هم دوست دارم مرغ داری سنتی وارگانیک خوب است سلامت است هورمن ندارد .راه کمی دور است باید 30 کیلومتر از شهر دور شوم ولی از کار کردن پیش رییس هش ری که بهتر است . اما خروسها را چه کنم ؟ آن همه خروس همه مسئله دار در ملاعام با مرغها روی هم می ریزند . تا چشم هم را دور می بینند به ناموس همدیگر تعدی می کنند . گول خورده ام فکر کنم . اما سایت تبلیغاتی را می زنم . بعد می توانم محصولات مرغ و خروسی ام را در همین سایت تبلیغ کنم . بفروشمشان . آن دفعه که هیچ کدامتان حاضر نشدید مرغها را از من بخرید این بار اما خوب تبلیغشان را می کنم . با تبلیغ می توانم تخم مرغ را بجای تخم دایناسور بفروشم .حسابی گیج شده ام .