مجبور هستم چیز طول و درازی را از اینترنت بردارم و توی کاغذ بنویسم .
چون پرینتر ندارم و این چیز طول و دراز هم چیزی نیست که بشود پرینتش گرفت و کار را تمام کرد ،
باید دانه دانه برداشت کنم و رویش کارهایی انجام دهم و وارد کنم و جمعه ببرم دانشگاه تحویلش دهم .
بله می دانم خنده دار است اما من هنوز درس می خوانم .
مدام نمی روم دانشگاه بلکه گاه گداری می روم سری می زنم .
"بیز بیز" دختر بزرگم با دلخوری می گوید : مامان تو بازم می خوای بری دانشگاه .
من با دلخوری جوابش را می دهم که : به خدا مجبورم .
بیز بیزمی گوید : ما نخوایم مامانمون درس بخونه باید کیو ببینیم .
یادش به خیر من همیشه مادرم را معمولی می دیدم و به هم کلاسی هایم که مادر تحصیل کرده و با کلاس داشتند به چشم موجوداتی قابل حسادت کردن نگاه می کردم .
اما گویا دخترهایم یک مادر معمولی می خواهند .مادری که همیشه در خانه باشد و وقتی به خانه می آیند بوی آشپزخانه اش را بشود از سرکوچه استشمام کرد .
بیزقولک دمب موهایش را کرده است توی دهنش و مثل همیشه با دلخوری مشق شب می نویسد .
گاهی بلند بلند می خواند . مرغابی ها به لاک پشت گفته بودند ....... فریاد زد " پریدم که پریدم "
آقای خانه چای داغ تازه دمش را هورت می کشد ؛ ریموت کنترل را پرت می کند روی مبل و با دلخوری می گوید : تو باز هم به این ماهواره ور رفتی ؟
من می گویم : چطور مگه ؟
و او چپ چپ نگاهم می کند .
آخ یادم آمد که خودم گفتمش تمام کانال ها باز پریده اند . انگار همه چیز توی خانه ی ما پر دارد و می پرد .
یا من الزایمر گرفته ام خودم بلایی سرشان می آورم که ناپدید می شوند .
آقای خانه مثلا مهربانی می کند . می بینم گه گیجه گرفتی ؟ و قاه قاه می خندد .می خوای کمکت کنم .
نه لازم نکرده است آخرین باری که کمکم کرد استاد مربطه بعد از خواندن گزارش به من گفت : شوهرت وسط گزارش نوشته است : خانم رفته اند شام درست کنند . من کارشان را ادامه می دهم .شما هم نهایت کرمتان را نشان دهید . از هر دست بدهید از آن دست پس می گیرید .
من دوباره می نویسم و شانه بالا می اندازم .
شانه بالا می اندازم و شانه بالا می اندازم و می نویسم و مثلا می نویسم .
چون پرینتر ندارم و این چیز طول و دراز هم چیزی نیست که بشود پرینتش گرفت و کار را تمام کرد ،
باید دانه دانه برداشت کنم و رویش کارهایی انجام دهم و وارد کنم و جمعه ببرم دانشگاه تحویلش دهم .
بله می دانم خنده دار است اما من هنوز درس می خوانم .
مدام نمی روم دانشگاه بلکه گاه گداری می روم سری می زنم .
"بیز بیز" دختر بزرگم با دلخوری می گوید : مامان تو بازم می خوای بری دانشگاه .
من با دلخوری جوابش را می دهم که : به خدا مجبورم .
بیز بیزمی گوید : ما نخوایم مامانمون درس بخونه باید کیو ببینیم .
یادش به خیر من همیشه مادرم را معمولی می دیدم و به هم کلاسی هایم که مادر تحصیل کرده و با کلاس داشتند به چشم موجوداتی قابل حسادت کردن نگاه می کردم .
اما گویا دخترهایم یک مادر معمولی می خواهند .مادری که همیشه در خانه باشد و وقتی به خانه می آیند بوی آشپزخانه اش را بشود از سرکوچه استشمام کرد .
بیزقولک دمب موهایش را کرده است توی دهنش و مثل همیشه با دلخوری مشق شب می نویسد .
گاهی بلند بلند می خواند . مرغابی ها به لاک پشت گفته بودند ....... فریاد زد " پریدم که پریدم "
آقای خانه چای داغ تازه دمش را هورت می کشد ؛ ریموت کنترل را پرت می کند روی مبل و با دلخوری می گوید : تو باز هم به این ماهواره ور رفتی ؟
من می گویم : چطور مگه ؟
و او چپ چپ نگاهم می کند .
آخ یادم آمد که خودم گفتمش تمام کانال ها باز پریده اند . انگار همه چیز توی خانه ی ما پر دارد و می پرد .
یا من الزایمر گرفته ام خودم بلایی سرشان می آورم که ناپدید می شوند .
آقای خانه مثلا مهربانی می کند . می بینم گه گیجه گرفتی ؟ و قاه قاه می خندد .می خوای کمکت کنم .
نه لازم نکرده است آخرین باری که کمکم کرد استاد مربطه بعد از خواندن گزارش به من گفت : شوهرت وسط گزارش نوشته است : خانم رفته اند شام درست کنند . من کارشان را ادامه می دهم .شما هم نهایت کرمتان را نشان دهید . از هر دست بدهید از آن دست پس می گیرید .
من دوباره می نویسم و شانه بالا می اندازم .
شانه بالا می اندازم و شانه بالا می اندازم و می نویسم و مثلا می نویسم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر